نوزاد فروخته‌شده از بهزیستی سردرآورد

عکس تزئینی است

کادر درمانگاه فکر می‌کردند که ما نگران بچه هستیم ولی در واقع ما می‌دانستیم که وقتی بچه وارد «بیمارستان اطفال» بشود از ما می‌گیرندش ولی چه باید می‌کردیم؟ همینطور بچه را نگه می‌داشتیم تا از بین برود؟»

به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: ««نمی‌دانستم چه باید بکنم. مجبور بودیم نوزادی را که با هزار آرزو و امید به خانه آورده بودیم، دودستی تحویل حراست بیمارستان بدهیم. نه اینکه بابت داشتن بچه کلی هزینه کرده بودیم و دیگر دست‌مان بهش نمی‌رسد ناراحت باشم، اصلا اینطور نیست شما فکر کنید او فرزند واقعی ما بود و ما فقط او را به‌ دنیا نیاورده بودیم ولی حالا دیگر هرگز او را نخواهیم دید. نه من و نه همسرم هیچکدام روحیه مناسبی نداریم. یاسمین چندین بار گفته است که خودش را می‌کشد ولی توانستیم او را آرام کنیم. هر کاری از دستم بربیاید انجام می‌دهم تا فرزند دیگری برایش پیدا کنم تا شاید از این وضعیت نامطلوب و نگران‌کننده خارج شود. ۵۰ میلیون که هیچ، برایش ۵۰۰ میلیون تومان هم هزینه می‌کنم تا بچه‌ای به خانه بیاورم؛ در غیر این صورت زندگی مزه تنهایی و یأس خواهد داد.»

این گفته‌های «رامین»، مرد میانسالی است که در ۲۰ اردیبهشت‌ماه سال جاری روزنامه اعتماد در گزارشی با تیتر «نوزاد ۵۰ میلیون تومان» به روند خرید و فروش نوزاد در بازار آزاد پرداخت. او در آن گزارش تجربیات خود را از روند خرید بچه برایمان توضیح داد. حالا با پیگیری‌های خبرنگار ما مشخص شد که این خانواده بعد از چند هفته نوزاد را تحویل گرفتند و چند ماهی هم توانستند با هم زندگی کنند ولی بعد از اینکه نوزاد مریض شد و به بیمارستان اطفال منتقلش کردند بنا بر آنچه حراست بهزیستی عدم ارائه «اوراق هویتی» نامیده است، نوزاد را از آنها گرفته‌اند و قرار است به خانواده دیگری که متقاضی فرزندخواندگی هستند داده شود. در ادامه این گزارش که به ‌نوعی پرده بعدی گزارش خرید و فروش نوزاد در ایران است به این موضوع خواهیم پرداخت که بعد از زایمان مادر اصلی نوزاد، چه بر سر انسان تازه متولدشده آورده است و چرا بهزیستی این بچه را در بیمارستان از خانواده دوم گرفته است.

از تلاش‌مان برای خرید بچه دست برنمی‌داریم

«رامین»، پدر خانواده‌ای که اقدام به خرید نوزاد کرده بودند، در مورد تحولات زندگی‌شان پس از اینکه بچه خریداری‌شده را به خانه آوردند، می‌گوید: «برای اینکه ردی از به‌دنیاآمدن بچه وجود نداشته باشد با همفکری و مشاوره‌هایی که انجام دادیم، تصمیم بر این شد که دو مامای باتجربه را به خانه بیاوریم تا بتوانند بچه را در بهترین وضعیت به دنیا بیاورند. در روزهای آخری که قرار بود بچه به دنیا بیاید رفت‌وآمد ما به خانه مادر اصلی بچه بیشتر شد چون نمی‌دانستیم چه زمانی وقتش می‌رسد. به‌ همین دلیل نوبتی بالای سرش می‌ماندیم، قرار بود که همسرم هم با او رابطه احساسی خوبی برقرار کند که خوشبختانه همین‌ طور هم شد. خانه خیلی شیک و تمیزی داشت و اکثر وسایل‌ خانه هم لوکس بود، آنقدر وضع خانه و زندگی‌اش خوب بود که ما به این یقین رسیدیم که احتمالا خانه خودش نیست. چون باورمان نمی‌شد که فردی با چنین خانه و زندگی نیاز داشته باشد بچه خود را بفروشد. ما به این جمع‌بندی رسیدیم که احتمالا خانه یکی از دوستان یا بستگانش باشد.

روز زایمان من و همسرم به همراه خواهرزنم، پشت درب اتاق بودیم و صدای ناله‌های مادر بچه را می‌شنیدیم که خواهرزنم به طنز رو به همسرم گفت: «شانس آوردی که حداقل این دردها را تجربه نکردی. می‌گویند که درد زایمان یکی از رنج‌آورترین دردهاست.» همسرم در جواب به او گفت: «شاید درد زایمان نکشیده باشم ولی می‌دانم که چگونه برای بچه سنگ تمام بگذارم.»

بعد از اینکه زایمان انجام شد، فرشته کوچک و زیبایی را درون حوله سفیدی پیچیدند و به ما تحویل دادند. وقتی بچه را به خانه آوردیم همان‌طور که از قبل قرار بود نام او را «نگین» گذاشتیم. بچه زیبا و تودل‌برویی بود. چند روز بعد تصمیم گرفتیم که جشن تولدی را برگزار کنیم تا بچه را به خانواده نشان بدهیم و به ‌نوعی ورود فرد جدید به خانواده را با تشریفات رسمی جشن بگیریم. همه ما خوشحال بودیم و سر از پا نمی‌شناختیم. خانواده را دور هم جمع کردیم و جشن مفصلی گرفتیم و همه سرمست و شاد بودیم. همسرم با بچه به آتلیه رفت و چندین عکس یادگاری گرفت و عکس‌ها را در همه جای خانه نصب کرد که هنوز هم به دیوار است. دوست داشت که هر جا سربرمی‌گرداند عکس بچه را ببیند و همه بدانند که نگین همه زندگی اوست. همینطور هر روز از خودش و بچه استوری می‌گذاشت که من از او خواستم دست از این خودنمایی و نمایش‌های مجازی بردارد ولی گوش نکرد. من می‌دانستم که همین موضوعات باعث می‌شود چشم بخوریم و کارهایمان به مشکل بربخورد که البته همین‌ طور هم شد ولی کسی به حرف من گوش نکرد.

چند ماهی به همین ترتیب گذشت تا اینکه متوجه شدیم بچه مریض است. مادرزنم سعی کرد با توجه به تجربه‌ای که دارد بچه را درمان کند ولی هر روز حال بچه خراب‌تر می‌شد. به ما گفته بودند تا جایی که می‌توانیم نباید بچه را دکتر ببریم چون اوراق هویتی می‌خواهند و احتمال دارد بچه را از ما بگیرند. نیمه‌های شب بود که متوجه شدیم بچه از تب دارد می‌سوزد. نمی‌دانستیم چه باید بکنیم، مادرزنم باتوجه به تجربه‌ای که داشت سعی کرد کمی حال بچه را بهتر کند ولی هر کاری کرد نه‌تنها بچه بهتر نشد بلکه صدای گریه‌کردنش بلندتر هم می‌شد. نمی‌دانستیم چه باید بکنیم تا اینکه پدرزنم گفت بچه را می‌بریم تا یک دکتر عمومی معاینه‌اش بکند. آنجا که دیگر از ما اوراق هویتی نمی‌خواهند مگر زمانی که «یاسمین» و «نازنین» بچه بودند دکتر متخصصی وجود داشت؟ من می‌دانستم که همین مثال‌ها و پیشنهادها نهایت زندگی ما را خراب می‌کند.

بچه را در آغوش گرفتیم و رفتیم تا در آن ساعت شب شاید دکتری پیدا کنیم. مطب خصوصی پیدا نبود مجبور شدیم با وضعیتی لبریز از استرس بچه را به درمانگاه ببریم. داغی بچه را در آغوشم حس می‌کردم که داشت از تب می‌سوخت. او را روی تخت گذاشتم تا دکتر ویزیتش‌ کند. دکتر او را دید و گفت: «بچه کرونا گرفته است و باید هر چه زودتر به بیمارستان اطفال ببریدش. از دست ما کاری بر نمی‌آید، اگر دست‌دست کنید بچه از بین خواهد رفت.»

همسرم بی‌هوش شد و پاهای من هم سست شد. نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. پرستار و دکتر بچه را فراموش کرده بودند و به یاسمین رسیدگی کردند چون از حال رفته بود و مجبور شدند سِرم بزنند تا کمی حالش بهتر بشود. کادر درمانگاه فکر می‌کردند که ما نگران بچه هستیم ولی در واقع ما می‌دانستیم که وقتی بچه وارد «بیمارستان اطفال» بشود از ما می‌گیرندش ولی چه باید می‌کردیم؟ همینطور بچه را نگه می‌داشتیم تا از بین برود؟»

او در توصیف اینکه وقتی بچه را به بیمارستان اطفال برد چه شرایط و حاشیه‌هایی برای او و خانواده پیش آمد، ادامه می‌دهد: «وقتی با بچه وارد بیمارستان شدم دیدم همه ما را با تعجب نگاه می‌کنند. شاید آنها از این نگاه‌ها منظوری نداشتند ولی من در آن لحظه اعتمادبه‌نفسم را از دست دادم. نمی‌دانم به پذیرش بیمارستان چه گفتم تا بچه را بستری کردند. رنگ به رخسار همسرم نبود، همانند میتی بود که گویی تازه از قبر بیرونش آورده بودند. وقتی به ما گفتند اوراق هویتی، انگار لال شده بودیم. گفتم «بچه» را در مسافرتی که به جنوب داشتیم، کنار جاده پیدا کرده‌ایم و چند ماهی می‌شود که در خانه از او نگهداری می‌کنیم و مهرش بر دل ما نشسته است ولی به این حرف‌ها گوش نمی‌دادند انگار بویی از احساس نبرده‌اند و گفتند که این کار ما غیر قانونی است. پنج – شش روز از این موضوع گذشت و به ‌نظر می‌آمد دیگر کاری با ما ندارند. حال بچه هم خوب شده بود. وقتی حس کردیم کسی حواسش به ما نیست خواستیم بچه را از پنجره اتاق با طناب به حیاط ببریم و از آنجا پدر زن و مادرزنم بچه را با خودشان ببرند. تا بچه را به آرامی از پنجره طبقه دوم به پایین بردیم متوجه شدیم که دو مامور حراست بیمارستان دوان‌دوان به سمت ما می‌آیند. پدرزنم با آنها درگیر شد، خواست با شلوغ‌بازی زمینه فرار مادرزنم را فراهم کند ولی ماموران حراست با خونسردی بچه را از آغوش مادرزنم گرفتند و رفتند. این آخرین صحنه‌ای بود که توانستم نگین را ببینم. او را بردند و ما هم هر چه داد و بی‌داد کردیم خبری از بچه نشد حتی آنها را تهدید به گروگان‌گیری کردم ولی تاثیری نداشت.

بعد از چند ساعت که صبح شد و شیفت نگهبان‌ها تغییر کرد، یکی از نگهبان‌ها که رابطه خوبی در این چند روز با ما داشت مرا به داخل اتاق نگهبانی برد و حکم قضایی برای بردن بچه به بهزیستی را نشانم داد و برایم توضیح داد که تا الان همکارانم مراعات حال من و همسرم را کرده‌اند وگرنه می‌توانستند ما را هم دستگیر کنند. این حرف مانند آب سردی بود که روی سرم ریخته باشند. شاید حدود یک ساعت همانطور روی صندلی اتاق نگهبانی نشسته بودم. وقتی به همسر رسیدم، دیدیم خودش را جمع کرده تا روی تخت بچه جا شود. او همانند یک بچه خوابیده بود. وقتی نزدیکش شدم پرسید پس نگین کو؟ گفتم پاشو برویم خانه، او را دیگر نخواهیم دید. از روزی که وارد بیمارستان شدیم می‌دانستیم که این اتفاق انتظار ما را می‌کشد ولی همواره منتظر اتفاق تازه بودیم. از آن روز همسرم حال خوشی ندارد و ما هم مجبوریم با همه خانواده قطع رابطه کنیم یا باید جوری صحنه‌سازی کنیم و بگوییم که فرزندمان فوت کرده است. از طریق بهزیستی قول‌هایی به ما بابت یک بچه جدید داده‌اند که باید ببینیم چه می‌شود و خدا برای ما چه تقدیر کرده است.»

دیگر به بهزیستی اعتماد ندارم

«نازنین»، خواهر «یاسمین»، مادر سابق نوزادی که خریداری شده بود، به‌ دلیل اینکه خواهرش نتوانست با ما صحبت کند در مورد آخرین وضعیت یاسمین، بعد از اینکه بچه را از او دور کرده‌اند، می‌گوید: «بعد از اینکه «نگین» را از خانواده گرفتند، خواهرم هر روز لاغرتر و تکیده‌تر می‌شود و حتی چندین بار در مورد اینکه دلش می‌خواهد خودکشی کند و دیگر توانی برای ادامه‌دادن زندگی ندارد، برایم صحبت کرده است و هر بار توانستیم او را با امیددادن به آینده آرام کنیم ولی نمی‌دانم این تسلای کاذب تا چه زمانی می‌تواند تاثیرگذار باشد. به ‌نظرم در این داستان قانون‌گذاران و بهزیستی مشکلاتی دارند که به‌درستی برای مردم شرح نمی‌دهند. از یک‌سو عرف است که وقتی خانواده‌ای وضعیت مالی خوبی ندارد و نمی‌تواند از کودکش نگهداری کند خانواده دیگری می‌توانند این مسئولیت را بر عهده بگیرد ولی همانطوری که رامین برایتان توضیح داد بچه را از ما گرفتند. البته به ‌نظر من اگر بچه را عادی از درب خارج می‌کردیم مشکلی برایمان به وجود نمی‌آمد ولی به هر جهت در آن لحظه نقشه هالیوودی رامین و پدرم نتوانست از بردن بچه جلوگیری کند. البته اگر اینجا برایمان مشکلی به وجود نمی‌آمد مطمئن باشید که در ادامه چنین چالشی گریبان‌گیر ما می‌شد.

در حال حاضر با توجه به اینکه از بازگشت نگین کاملا قطع امید کرده‌ایم ولی مشاوران بهزیستی با توجه به وضعیت روحی خواهرم اعلام کردند که از برخی روش‌ها می‌توانیم بچه زیر پنج سال، بدون صرف وقت دریافت کنیم ولی نکته‌ای که برای ما خیلی مهم است واکنش اطرافیان و فامیل خواهد بود که می‌خواهند بدانند چه بلایی سر نگین آمده است. از سوی دیگر اینکه خانواده داماد از این موضوع هیچ‌ چیزی نمی‌دانند و چند روز پیش از او خواسته بودند مادر و بچه را ببرد خانه آنها ولی دامادمان گفت که بچه حالش زیاد خوش نیست.»

او با انتقاد از ابهام موجود در قانون و رفتار بهزیستی اضافه می‌کند: «بهزیستی باید وضعیت خودش را با قانون مشخص کند اینکه ما با توافق خانواده اصلی نوزاد، حضانتش را بر عهده گرفته‌ایم به کسی ربطی ندارد. به نظر من کسی ما را لو داده است و آنها هم فهمیده‌ و آمدند بچه را از ما گرفته‌اند. بچه چند ماهی در خانه ما بود و ما او را مانند پاره‌تن‌مان دوست داریم ولی حالا با تمام این موضوعات بهزیستی می‌خواهد برای بچه، خانواده جدیدی پیدا کند. مگر ما خانواده بچه نبودیم؟ مگر ما از زمانی که این بچه جنین بود با او زندگی نکرده‌ایم؟ شما خودتان را بگذارید جای ما. این همه هزینه، وقت، احساسات و آینده‌نگری برای بچه کردیم ولی در عوض یک روز صبح می‌بینی بچه را با حکم قاضی جلب کرده‌اند. چنین چیزی تاکنون نشنیده بودیم ولی به هر ترتیب حالا دیگر با توجه به آنچه قانون نامیده می‌شود فرزندمان را از ما گرفتند و با استفاده از مواد قانونی می‌خواهند ما را قانع کنند که حقی برای اینکه بخواهیم بچه را پس بگیریم، نداریم.

هرکس از نگاه خودش به قضاوت می‌نشیند ولی سوال من این است که آیا قانون یا مسئولان و حراست بهزیستی که بچه را زیر بغل‌شان زدند و رفتند سه ماه دیگر چنین بچه‌ای را به‌ خاطر می‌آورند؟ هرگز اینچنین نخواهد بود ولی ما تا آخر عمر نگین را فراموش نخواهیم کرد. نمی‌خواهم در این مورد از تئوری توطئه استفاده کنم ولی یقین داشته باشید که برای اینکه بچه را از ما بگیرند و به کسی دیگر تحویل بدهند قطعا دست‌هایی پشت پرده وجود داشت. من از روز اول وقتی نگاه کادر بیمارستان اطفال را دیدم، فهمیدم که به دقت ما را زیر نظر دارند. ما تمام تلاش خودمان را خواهیم کرد تا برای بهبود وضعیت روحی خواهرم که به مرز خودکشی رسیده است نوزادی پیدا کنیم ولی این‌ بار قطعا همه راه‌هایی که به بهزیستی داشته‌ایم را مسدود خواهیم کرد چون از نگاه من نتوانستند جواب اعتماد خانواده‌ام را بدهند.

شما تصور نمی‌کنید وضعیت خواهرم در این روزها چگونه است. او حالا فرزندش را از دست داده است و در واقع باید بگوییم که فرزندش را از او گرفته‌اند و همه اینها را از چشم بهزیستی می‌بینیم و به‌خصوص همان مشاورانی که این راه‌ها را مقابل پای ما گذاشتند و قدم به قدم ما را تا تحویل‌دادن بچه به سازمان همراهی کردند و حالا هم می‌گویند یک بچه با شرایط متفاوت به شما خواهیم داد. من که به آنها اعتماد ندارم.»

 

EnglishGermanPersian