7 اردیبهشت 1404 رکنا
از خانه فرار کردم و در دام یک شیطان افتادم.به گزارش رکنا، با ترسی آشکار و دستانی لرزان، دختر ۱۷ سالهای وارد اتاق مشاوره شد. تلاش میکرد خودش را آرام نشان دهد، اما لرزش دستهایش و اضطراب در نگاهش، فریاد میزد که چه آشوبی درونش جریان دارد. روبهروی مشاور نشست، بیآنکه حتی پلک بزند، خیره به گلدان روی میز.مرجان، خیلی زود لب به سخن گشود: «من تو یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم. جایی که خبری از عشق و صمیمیت نبود. توهین، تحقیر، تهدید و دعوا، بخش جدانشدنی زندگیمون بود. بچگی و نوجوانیم پر بود از صحنههای کتک کاری و دعوای شدید بین پدر و مادرم. پدرم مردی عصبی و بددهن بود. مادرم رو بیرحمانه کتک میزد، ما رو از خونه بیرون میکرد، بدون اینکه اجازه دفاع داشته باشیم. دوستباز بود و رفقاش رو به خونه میآورد، رفتارهایی میکرد که حتی گفتنش سخته. برای برآوردن نیازهای مالی، همیشه تهدیدمون میکرد.»
مرجان ادامه داد: «با این شرایط هیچ وقت احساس نزدیکی به خانواده نداشتم. نمیتونستم احساساتم رو بهشون بگم. من آدمی نیستم که بتونم در برابر خواستههای نادرست دوستانم مقاومت کنم، واسه همین خیلی زود درگیر روابط عاطفی اشتباهی شدم. برای فرار از این جهنم، با پسری به نام سینا تصمیم به فرار گرفتم.»
اما بلافاصله پس از فرار، مرجان متوجه نیت واقعی سینا شد؛ او قصد سوءاستفاده از مرجان را داشت. سینا او را به جمع دوستان نابابش برد و خواستههای ناپسندی مطرح کرد. مرجان که خود را در دام میدید و نمی خواست بی عفت شود دوباره فرار کرد. چند روزی در خیابانها آواره بود، بیسرپناه، بیپناه. حالا با بغضی در گلو، از مشاور کمک میخواست.
