سیاه‌چاله؛ روایت زنان از و‌ن‌های پلیس

رادیو فردا

 

خیابان‌ها را صدای فریاد اعتراض مردم پر کرده و زنان و دختران و جوانان پیشروان اعتراض‌های سراسری شدند.

جان باختن مهسا امینی (ژینا) دختر ۲۲ ساله سقزی در ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، خیابان‌های ایران را با صدای نام او و شعار «زن، زندگی، آزادی» پر کرد.

حکومت و نیروهای امنیتی برای آنکه ثابت کنند با مهسا امینی در زمان بازداشت گشت ارشاد برخورد خشونت‌آمیزی نداشته‌اند، در برخورد با معترضان در خیابان‌ها دست به خشونتی مرگبار زدند.

مأموران امنیتی، دختران و پسران جوان و حتی کودکان بسیاری را با گلوله و حتی ضربات باتوم کشتند، و هزاران نفر را در خانه‌ها و خیابان‌ها بازداشت کردند.

روایت سارا:
«از لحظه‌ای که فرد بازداشت می‌شود تا زمانی که تحویل نهادی داده شود، به نظر من این جا مثل یک سیاه‌چاله‌ای می‌ماند که کمتر کسی ازش خبر دارد، جز خود آن آدمی که آنجاست و آن آدم‌هایی که می‌توانند آزار بدهند، کس دیگری مطلع نمی‌شود آنجا دارد چه اتفاقی می‌افتد. مخصوصاً داخل ون، ضرب و شتم‌های شدید، آزارجنسی چه کلامی چه فیزیکی، خیلی زیاد دارد اتفاق می‌افتد.»

روایت پروانه:
«من فکر می‌کنم کسانی که جو را متشنج می‌کنند، اصلاً خود مأموران هستند و این کار را می‌کنند که بتوانند مردم را دستگیر کنند چون وقتی مردم شعار می‌دادند، یک عده داخل مردم بودند که آنها هم شعار می‌دادند و وقتی گارد ویژه حمله کرد که همه را متفرق کند و مردم شروع کردند به دویدن، من برگشتم و دیدم که کسی دنبال‌مان نمی‌کند از آن گارد ویژه‌ای‌ها.
سرعتم را کم کردم ولی یکی از همان کسانی که داشتند شعار می‌دانند به صورت خیلی وحشیانه من را دستگیر کرد، دستانم را گرفت، دهنم را گرفت، چشمم را گرفت، که اصلاً من نمی‌دانم یک نفر بودند یا دو نفر بودند، یا من خیلی شوکه شده بودم ولی کاملاً من را قپانی کرده بودند و اصلاً نمی‌توانستم هیچ حرکتی انجام بدهم. کشان‌کشان من را برد. چشمم را گرفته بود، اولش جیغ زده بودم، چون اولش دهنم را نگرفته بود. وقتی شروع کردم به جیغ زدن دهنم را هم گرفت.
کشان‌کشان من را بردند. توی فاصله دویست سیصد متری که من را ببرند توی ونی که تحویل مامورین خانم‌شان بدهند من را روی زمین کشیدند و بردند. ولی من را کتک نزدند. من را تحویل ون دادند. من وقتی سوار ون شدم دیدم سه تا دختر دیگر هم توی ون بودند که من آنها را دیده بودم توی جمعیت. چهار نفر بودیم توی ون.
دو تا از دخترها خیلی بی‌قراری می‌کردند، من و یکی دیگر خیلی آرام نشسته بودیم که سرکلانتری! رئیس سرکلانتری بهش می‌گفتند، سرش را کرد داخل ون، کد ملی‌هایمان را خواست و این که همان موقع شروع کرد به تلفنی صحبت کردن با یک کسی که: حاجی، تو بیا، من اینو ماشین به ماشین می‌دم توی ماشین تو، این کیس خودمه، حیفه از دست بره، این لیدرشون بوده و اشاره‌اش به من بود و من اصلاً لیدر نبودم. من تنها رفته بودم. اصلاً تو عمرم هنوز در هیچ تظاهراتی شرکت نکرده بودم و نمی‌دانستم لیدر چیه. و این جوری می‌خواست احتمالاً رعب‌ و وحشت ایجاد کند. چون دوست داشت، فکر می‌کنم لذت می‌بُرد از اینکه بچه‌ها دارند گریه می‌کنند و ترسیده‌اند.»

EnglishGermanPersian