تنهایی پُرهیاهو؛ ماریام شاهینیان، زنی که عکاسی زندگی‌اش بود

نهال تابش

اگر بخواهیم از عکاسانی که هنرشان دیر و چهبسا پس از مرگشان کشف شد نام ببریم، اولین اسم شاید ویوین مایر باشد. اما غیر از مایر بودند عکاسانی همچون جولیا مارگارت کامرون،‌ مایک دیسفارمر و ماشا ایواشنتسوا که هنرشان سال‌ها پس از مرگشان کشف شد. ماریام شاهینیان هم از این منظر استثنا نیست.

یتوارت توماسیان، یکی از بنیانگذاران نشر «ارس»، انتشاراتی که کتاب‌هایی به زبان ارمنی و ترکی چاپ می‌کند، چنین می‌گوید:

در اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ مغازه‌ای را که آتلیهی ماریام شاهینیان بود، فرد دیگری اجاره کرد. این نگاتیوها از آن مغازه درآمدند و صاحب جدید مغازه می‌خواست آنها را به خیابان بریزد. ما یک بزرگتری داشتیم به اسم سرکیس چرکسیان که آن زمان بازنشسته بود و هفتهای چند روز به محل کار ما سر می‌زد. چرکسیان اولین کسی بود که درباره‌ی این آرشیو به من خبر داد. گفت: دور میاندازند ها، مگر چه می‌شود؟ بیا و تو تحویل بگیر. اولش جدی نگرفتم. فردایش برگشت و گفت ببین، امروز می‌ریزندشان توی خیابان، لطفاً برو بگیرشان. بعد از آن، من دو نفر از کارمندهایم را با چند تا جعبه فرستادم و اینجوری شد که نگاتیوها را گرفتم. آرشیو ماریام شاهینیان را آوردم خانه و یک گوشه گذاشتم.

بنا به گفته‌ی توماسیان، این آرشیو بالغ بر ۱۰۰هزار نگاتیو است که حتی نزدیکان شاهینیان نیز از آن بی‌خبر بودند.

 

زندگی‌نامه

ماریام شاهینیان (۱۹۱۱-۱۹۹۶) نخستین عکاس زن حرفه‌ای ترکیه بود. او در شهر سیواس در خانواده‌ای ثروتمند به دنیا آمد. عمارتی که او بههمراه خانواده‌اش در آن زیست و به نام غرفهی شیشهای شناخته میشد، هنوز پابرجاست و اکنون مقر ادارهی پست مرکزی سیواس است. پدربزرگش، آگوپ شاهینیان پاشا، نمایندهی سیواس در پارلمان عثمانی بود. خانوادهی شاهینیان به تجارت غلات و احشام اشتغال داشتند و مالک چند پارچه آبادی و روستا، کارخانهی آرد و مزرعه‌ای بزرگ بودند. ماریام شش خواهر و برادر داشت که همگی در سیواس به دنیا آمدند. در زمان نسل‌کشی ارامنه در سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۳ سیواس یکی از مناطقی بود که تعداد زیادی از ارامنه در آن قربانی این نسل‌کشی شدند. خانوادهی شاهینیان از معدود بازماندگانی بودند که جان به در برده و به استانبول نقلمکان کردند. در سال ۱۹۱۵ و در آغاز نسل‌کشی، ماریام چهارساله بود. اما از او هیچ اشاره یا یادداشتی درمورد کشتار به جا نمانده است. در استانبول، عکاسی، تفریح پدرش، به تنها راه کسب درآمدشان تبدیل شد.

ماریام شاهینیان تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه‌ی خصوصی ارمنی آسایان گذراند. سپس به دبیرستان دخترانهی سنت پولچری رفت اما بهدلیل مشکلات مالی فارغالتحصیل نشد. در سال ۱۹۳۶ و پس از مرگ ناگهانی مادرش، شرایط مالی خانواده رو به وخامت گذاشت. در آن زمان منبع مالی ناچیز باقیمانده به تحصیل پسران اختصاص داده شد و دختران برای اداره‌ی امور منزل و کمک به پدر در عکاسخانه، تحصیل را ناتمام گذاشتند. در آن زمان تحصیل مردان امری بدیهی محسوب می‌شد و زنان نهتنها باید خود را با شرایط دشوار وفق می‌دادند بلکه باید یاری هم می‌رساندند.

ماریام از ۲۴سالگی شروع به عکاسی کرد و تمام فنون عکاسی استودیویی را از پدرش آموخت. برای تأمین رفاه خانواده از سال ۱۹۳۷ استودیو را اداره کرد و تا سال ۱۹۸۵ که دیگر بهدلیل سالخوردگی قادر به فعالیت نبود، کار کرد. دوربین عکاسی‌اش در طول پنجاه سال فعالیت حرفه‌ای‌ همان دوربین فرمت بزرگی بود که در زمان جنگ جهانی اول تولید شد و فیلم‌هایش سیاهوسفید بود. از زندگی شخصی‌اش اطلاعات بسیار کمی باقی مانده است. دوست نداشت که از او عکس بگیرند و از او تنها سه قطعه عکس گذرنامه‌ای و یک عکس خانوادگی باقی مانده است. نقاشی می‌کرد و اندک جزئیات زندگی خصوصی‌اش را تنها می‌توان در آرشیو برادر کوچکترش، ورویر شاهینیان، یافت.

ماریام تنها و مستقل بود. همیشه موهایش کوتاه بود. هرگز ازدواج نکرد و بچهدار نشد و با برادر کوچکترش، ورویر، رابطه‌ای صمیمانه داشت. در طول فعالیت حرفه‌ای‌اش نه درباره‌ی زندگی خصوصی خودش و نه حتی برای کنجکاوی درباره‌ی مشتریانش باب مکالمهی چندانی باز نکرد. در طول دوران کاری‌اش روتین روزانه‌ی منظمی داشت. مسیر روزانه‌اش از خیابان هانیم‌فند در محله‌ی کورتورلوش، محله‌ی ارامنهی استانبول، تا استودیوی عکاسی‌اش را پیاده طی می‌کرد و ناهارش سیبی قرمز بود. از نخستین روز کارش تا پایان فعالیت حرفه‌ای‌اش همواره پیشبند و دستکش میپوشید و هرگز چیدمان اشیا و جزئیات استودیواش را تغییر نداد. او از فیلم‌های سیاهوسفید و دوربین قدیمی پدرش استفاده می‌کرد که متعلق به خانواده‌ای بود که پس از جنگ جهانی اول از بالکان مهاجرت کرده بودند. به‌رغم تمام تحولات تکنولوژیکی که عکاسی پشتسر گذاشت، ماریان کوچک‌ترین تغییری در اصول فنی و زیبایی‌شناختی کار خود نداد.

مشتریان اصلی‌اش اغلب زنان طبقهی متوسط ​​و فرودست هم‌محله‌ای‌اش بودند؛ زنانی که اغلب بهدلیل فضای آن دوران عکاس زن را ترجیح می‌دادند. اما مردان، اقلیت‌های جنسی، راهبان مسیحی، سربازان و دسته‌ی بزرگی از جامعه‌ی متنوع آن دوران نیز مشتری ماریام بودند.

دوستانش کشیش‌ها و راهبان ایتالیایی بودند. ماریام به زبان‌های ارمنی، ترکی، ایتالیایی و فرانسوی تسلط کامل داشت. و در زمان حیات از تمام این زبان‌ها برای برقراری ارتباط با مشتریان استفاده می‌کرد. استودیوی عکاسی‌اش، فوتو گالاتاسرای، در میدان گالاتاسرای واقع بود؛ میدانی با مساحتی اندک که اقلیت‌های قومی، دینی و فرهنگی مختلفی را در خود جای داده است.

میدان گالاتاسرای یکی از نشانه‌های مدرنیزاسیون عثمانی است. دبیرستان گالاتاسرای در سال ۱۴۸۱ و به فرمان بایزید دوم در این میدان بنا نهاده شد. زبان تدریس در این دبیرستان فرانسه بود. حمام تاریخی گالاتاسرای نیز در همین تاریخ بنا شد. اداره‌ی پست گالاتاسرای که در سال ۱۸۷۵ ساخته شد، مکانی بود که اهالی استانبول تا حدود دهبیست سال پیش می‌توانستند تراکنش‌های پستی و تلفنی خود را در آن انجام دهند. از سویی دیگر این محل جزو نخستین مکان‌هایی است که اکثر مغازه‌ها را اقلیت‌های دینی و قومی اداره می‌کردند. چیچک پاساژی که روبه‌روی دبیرستان گالاتاسرای قرار دارد، اشاره‌ای به گذشته‌ی روس‌های بی‌اوئلو نیز هست؛ روس‌های سفیدی که پس از انقلاب اکتبر به استانبول مهاجرت کردند.

در نیمقرن فعالیت کاری‌اش در استودیو، ماریام شاهد رویدادهای سیاسی مختلفی، از وضع مالیات بر ثروت در سال ۱۹۴۲ تا جنگ قبرس در سال ۱۹۷۴ و تحولات جمعیتی و اجتماعی و فرهنگی استانبول بود. برخی معتقدند که چون استودیوی عکاسی‌اش متعلق به یک زن بود، مغازهداران محل چندان او را جدی نمی‌گرفتند و همین موضوع سبب شد که فوتو گالاتاسرای در جریان قتلعام ۶ و ۷ سپتامبر ۱۹۵۵ در استانبول از حمله‌ی اوباش تحت حمایت حاکمیت به اقلیت‌های قومی و مذهبی جان در امان بماند زیرا کارش بهعنوان یک عکاس زن، بی‌ارزش شمرده می‌شد.

در سال ۱۹۸۶، زمانی که ماریام ۷۵ساله بود، بهدلیل کهولت سن، تصمیم گرفت که فوتو گالاتاسرای را به شخص دیگری واگذار کند. پس از تحویل محل کار، چند ماه به صاحبان جدید کمک کرد و پس از آن دیگر به آتلیه بازنگشت. دو سال بعد، صاحبان جدید آتلیهی عکاسی همکاری خود را متوقف کردند و تصمیم گرفتند که کار دیگری انجام دهند. در همان زمان بود که مالک بعدی مغازه تصمیم به دورریختن آرشیو نگاتیوها و عکس‌های ماریام گرفت.

ماریام شاهینیان در سال ۱۹۹۶ در منزلش در منطقهی شیشلی استانبول درگذشت و در قبرستان ارامنهی شیشلی به خاک سپرده شد.

 

عکس‌ها

توماسیان می‌گوید: «وقتی تایفون را ملاقات کردم، روی پروژه‌ی عکاس دیگری به اسم اوسپ میناس اوئلو کار میکرد. بعد از اینکه کتاب استودیو اوسپ برای چاپ حاضر شد، آرشیو شاهینیان را به او دادم.»

تایفون سرتاش، هنرمند، نویسنده و پژوهشگر علوم اجتماعی، درباره‌ی پروژهی کاری آرشیو ماریام شاهینیان می‌گوید:

در آن زمان در استودیو اوسپ کار می‌کردم و مدام از آرشیو آگوس استفاده می‌کردم. در یکی از این دیدارها با عمو تومو آشنا شدم. او درباره‌ی آرشیو ماریام شاهینیان با من حرف زد. بهدلیل تمرکزم بر پروژه‌ی دیگری، نپذیرفتم و گفتم فعلاً نه. درواقع، در ابتدا علاقهای به آرشیو ماریام شاهینیان نداشتم. اما با گذشت زمان، مجذوب زنی شدم که در استودیو عکاسی می‌کرد.

سرتاش پس از بهپایانرساندن پروژه‌ی ماریام، حدود ۱۰هزار قطعه عکس از او را در نمایشگاهی با عنوان «فلاش‌بک» به نمایش گذاشت و مجموعه‌ای مشتمل بر هزار عکسِ ماریام شاهینیان را در کتاب سبک و سیاق ماریام شاهینیان منتشر کرد.

 

بررسی عکس‌ها

برداشت ما از عکاسی، واقعیت عینی پیرامونمان، فناوری دیجیتال و شبکههای اجتماعی، ایدههایی روشن دربارهی جهان و زندگی را در اختیار ما قرار می‌دهد. عکس‌های ماریام و تصاویر افراد ثبتشده در عکس‌هایش سندی منحصربهفرد در زمینهی مفاهیمی همچون فمینیسم، ارتقای حقوق زنان، بازنگری در نقش زنان، همجنسگرایی، قضاوت درمورد افراد بر اساس جنسیتشان، تفکر درباره‌ی حقوق بشر، تفاوتها و بازنگری‌هاست. این تصاویر چنان قدرتمندند که به ما امکان میدهند درمورد آنچه در گذشته اتفاق افتاده، صحبت کنیم. آنچه اتفاق افتاده است، چیزی است که ما در زمان حال یافتهایم و اکنون به مدد آن تصاویر، در حال بازسازی گذشته‌ایم. ما بهخوبی با استانبولِ «آرا گولر» و درک بصری او از شهر آشنا هستیم. دیدن تصاویر گولر در کنار تصاویر استودیویی هنرمندانه‌ی ماریام تاریخچه‌ی یک شهر و ساکنانش را بهروشنی روایت می‌کند. اما شاید جذابیت تصاویر ماریام در بازنمایی مردم در واقعیت برهنه‌شان باشد که افراد را از جنبهای کاملاً متفاوت نشان میدهد؛ افراد نه در پس‌زمینهی صحنه‌ای شهری و کاری که انجام می‌دهند، بلکه در فضایی بسته. این فضا به فرد این آزادی و امکان را می‌دهد تا در خفا و با خیال راحت خود را آشکار و هویتش را مستند کند. نمونه‌ی بارز این تصاویر، عکس‌های ماریام از اقلیت‌های جنسی است؛ افرادی که انتخاب کرده بودند تا جلوی دوربین بایستند و به آن نگاه کنند. فرد بهخوبی می‌داند که نگاه ماریام نه قضاوت‌گرایانه بلکه هنرمندانه و حرفه‌ای است.

دختربچه‌ها از سوژه‌های موردعلاقه‌ی ماریام‌اند؛ دختربچه‌هایی با موهایی بلند و رها و دامن‌هایی که طنازانه از دو سو به بالا گرفته‌اند و ماریام استادانه زیبایی معصومانه‌شان را به تصویر کشیده است. مجموعه‌ی هنرمندانه‌ی عکس‌های ماریام چیزی شبیه به انجماد همزمان تصویر و احساس است. زنان در آینه، زنانی با کت‌هایی با یقه‌ی خز، دستکش‌های ابریشمی و کلاههایی با لبههای پهن و توری، زنانی با روسری و لباسهایی گلدار، مردانی که بهترین کت‌هایشان را پوشیده‌اند و موهای ژل‌زده‌شان را فرق از وسط باز کرده‌اند، همگی از سوژه‌های ماریام هستند. ماریام هر شخصی را در زیباترین شکلی که دوست دارد به جهانیان نشان بدهد، ثبت می‌کند.

از سویی دیگر، مشخص‌ترین ویژگی عکس‌های ماریام تنوع فرهنگی، قومی و اجتماعی سوژه‌هایش در مدت نیمقرن است. تنوع جهان‌وطنی استانبول در هزاران تصویرِ باقی‌مانده از ماریام بهوضوح مشخص است. در دوره‌ی تاریخی بعد از جنگ جهانی اول و پیش از فروپاشی شوروی عکس‌های ماریام همچون آینه‌ای جزئیات پوشش، آرایش و رفتار ساکنان استانبول آن دوران را در معرض دید ما قرار می‌دهد. پوشش موضوعی عکاسی ماریام هم بسیار متنوع است. دوربین او تصاویری از افراد مختلف از همه‌ی اقشار از جمله همجنس‌گرایان، سیاهپوستان، راهبان، نظامیان، هنرمندان، مسیحیان، مسلمانان و زنانی را ثبت کرده که تنها در حضور زن دیگری می‌توانستند حجاب از سر بردارند. ۷۰درصد از کل آرشیو ماریام را تصاویر زنان و دختران تشکیل می‌دهد.

ماریام پروژه‌ی عکاسی شخصی خود را خلق کرد. بهتعبیری، مردم عادی مدل پروژه‌هایش بودند. هر دسته، ژست مخصوص به خود را دارد که این ژست با حالات چهره و بدن مشخص می‌شود. مشخصه‌ی دیگر عکس‌های ماریام در بسیاری از عکس‌هایش، به‌ویژه عکس‌های زنان، آن است که انگار از هر سوژه در داخل خانه‌هایشان عکس گرفته‌اند. این موضوع از طریق قراردادن اشیایی همچون فرش، پرده، گلدان، صندلی چوبی و سایر اشیایی که مردم اغلب در خانه‌هایشان از آنها استفاده میکنند، به بیننده القا می‌شود؛ احساس صمیمیتی که با طراحی محیط‌های ساده و فضاهای زندگی روزانه در عکس‌ها به بیننده منتقل می‌شود و باز هم بدون نیاز به تغییر این اشیای تزئینی در دوره‌ای پنجاه‌ساله همچنان باقی می‌ماند.

آتلیهی عکاسی ماریام با حدود نیمقرن فعالیت، ۲۰۰هزار عکس در ۱۱۳۹ جعبه نگاتیو با تصاویر بیش از ۱میلیون نفر را بر جا گذاشت. آرشیو او به ما اطلاعات، بینش و فرصت میدهد تا استانبول دیگری را ببینیم. ماریام شاهینیان تمام زندگی‌اش را وقف هنر کرد و تصویری بی‌بدیل از زندگی روزانه‌ی مردم در استانبول را به ثبت رساند. در آلبوم‌های بسیاری از ساکنان آن روز محله‌ی بی‌اوئلویِ استانبول دست‌کم یک عکس وجود دارد که او عکاسش بوده است.

 

خشونت در فضای اجتماعی؛ گفت‌وگو با شیرین عبادی

نجوا غلامی

چرا فضای اجتماعی ایران در سال‌های اخیر بهسمت خشونت و پرخاش گرویده است؟ دربارهی این پرسش با شیرین عبادی، حقوق‌دان، فعال حقوق بشر و برندهی جایزهی نوبل صلح گفتگو کرده‌ایم.


خانم عبادی، با توجه به این که شما اخیراً به بیماری کرونا مبتلا شده بودید، اجازه دهید ابتدا به فضایی که در دوران همه‌گیری در ایران به وجود آمد اشاره کنم. شروع همه‌گیری در ایران، در اسفند ۱۳۹۸ با همدلی زیاد مردم همراه بود. ایجاد کمپین‌های مردمی و حضور فعال جامعه‌ی مدنی برای همیاری چشمگیر بود، اما این موج، عمری طولانی نداشت. در دیگر موارد، مثل سیل گلستان و لرستان، زلزله‌ی کرمانشاه و آذربایجان نیز موج کمک‌ها و همدلی‌ها در ابتدا بسیار زیاد بود، اما همراهی و همکاری دوام نیافت. در جامعه‌ی امروز ایران بنا به آمار، خشونت، قتل، خودکشی و نظایر این مسائل افزایش یافته است. بهنظر شما منشأ و علل این وضعیت چیست؟

مسئله بر سر فقدان چیزی است به نام جامعه‌ی مدنی. جامعه‌ی مدنی بهمعنای واقعی خود در ایران شکل نگرفته است. البته از گذشته، نهتنها در نظام فعلی، بلکه در نظام قبلی و پیش از آن، یعنی در دوره‌ی قاجار، نهادهای مدنی مخصوص امور خیریه وجود داشتند؛ اینها به امید رفتن به بهشت کمک‌هایی می‌کردند. از جمله «نهاد وقف» که خود یک نوع جامعه‌ی مدنی است که برای امور خیریه تخصیص داده شده است. اما آنچه در این بحث مدنظر من است، جامعه‌ی مدنی بهمعنای مدرن آن است؛ یعنی نهادی که به دست مردم تأسیس و به دست آنها اداره می‌شود؛ با هدف کمک به مردم، بدون هیچ چشمداشتی برای گرفتن پاداش از کسی. پاداشی هم اگر باشد، ارضای نوعی نیاز درونی است، نه بهدست‌آوردن غرفه‌ای در بهشت یا پرهیز از آتش جهنم. در کشورهایی که دموکراسی وجود نداشته باشد، جامعه‌ی مدنی نوعی رقیب و دشمن بالقوه قلمداد می‌شود، حتی اگر جامعه‌ی مدنی کاری بکند که باری از دوش حکومت برداشته شود. برای مثال، امر آموزشوپرورش بر عهده‌ی حکومت‌ است، اما اگر یک مؤسسه‌ی مردمنهاد بخواهد کاملاً بهدور از نظارت دولت پا در این حوزه بگذارد و بگوید: «من مردمنهاد هستم و احتیاجی به اجازه‌ی دولت در این زمینه ندارم زیرا کمکی هم از جانب دولت دریافت نمی‌کنم»، بلافاصله به چشم دشمن دیده می‌شود و برحسب گسترش دامنه‌ی فعالیت، با او برخورد خواهد شد. وقتی چنین چیزی در جامعه‌ای پانگرفته باشد همین اتفاق خواهد افتاد. در مواقع حوادث قهری یا بیماری‌های اپیدمی و مسا‌ئلی از این دست، که اقدامی عاجل را می‌طلبد، همه‌ی مردم با توجه به احساسات و توانایی‌هایی که دارند اقدام به کمک‌رسانی می‌کنند. اما مؤسسه‌ی مردمنهادی وجود ندارد که تخصص، دیدگاه و آمادگی آن را داشته باشد که بتواند این کمک‌ها را سازماندهی کند.

احساسات مردم مانند آب باران است، آب باران نعمت است، اما اگر مدیریت آب در کشوری وجود نداشته باشد تبدیل به سیل می‌شود، و ویرانی به بار می‌آورد یا اینکه هرز می‌رود. اما اگر مدیریت آب بهدرستی صورت گرفته باشد آن آب باران کارگشای بسیاری از مشکلات خواهد بود. در ایران نیز همین گونه است. حتماً این سؤال به ذهن شما خطور میکند که چرا؟ مگر نه اینکه مؤسسه‌هایی در ایران وجود دارند؟ حتماً خودتان هم تعدادی از آنها را می‌شناسید. باید بگویم که متأسفانه اگر دولت از اطاعت و انقیاد این سازمان‌ها اطمینان نداشته باشد، یا از ابتدا به آنها مجوز نمی‌دهد که بعداً در فرصتی مناسب بتواند بهعنوان یک تشکیلات غیرقانونی اعضا و فعالان آن را سرکوب کند (مانند کانون مدافعان حقوق بشر و نمونه‌های دیگری که شاید خودتان بشناسید)، یا اگر این مؤسسهها را ثبت کند به این دلیل است که آنها را بدون خطر تشخیص داده است. بهمحض اینکه این نهادهای ثبتشده کوچکترین حرکتی انجام دهند که نشان از سرپیچی از اطاعت مطلق باشد، یا حتی طرفداران زیادی پیدا کنند، که این امر در ذهن متوهم حکومت غیردموکراتیک ایجاد خطر می‌کند، باعث می شود که بهسراغ آنها بروند. برای مثال، مؤسسه‌ی حیات وحش پارسیان یا جمعیت امامعلی، هم مجوز داشتند و هم قانونی و رسمی کار می‌کردند اما همیشه تحت هجمه‌ی دستگاه‌های امنیتی بودند. تمام اینها مجوز داشتند یعنی دولت آنها را به رسمیت شناخته بود زیرا در ابتدا تصور می‌کرد که در چهارچوب اهداف حکومتی حرکت خواهند کرد. اما پس از اندکی که حکومت احساس کرد که ممکن است این چهارچوب شکسته شود، شروع به حمله به این مؤسسات کرد.

باید به موضوع دیگری هم اشاره کنم و آن رقابتهای سیاسی نادرستی است که بر سر قدرت در ایران وجود دارد. گروهی که بر سر کار هستند اجازه‌ی تأسیس یک نهاد مدنی را صادر میکنند و آن نهاد مدنی هم کار خودش را انجام می‌دهد. گروه دیگری که بر سر کار می‌آیند آن مؤسسه را محدود می‌کنند تا گروه رقیب را تضعیف کنند. برای مثال، جورج سوروس یک میلیاردر آمریکایی است که با بخشی از دارایی خود یک بنیاد خیریه تأسیس کرده با نام «بنیاد جامعه‌ی باز».‌ روزنامه‌ی کیهان و سایر رسانه‌ها و روزنامه‌های منتسب به اصولگرایان این نهاد را یک غول وحشتناک جلوه می‌دهند که همواره بهدنبال جاسوسی است و قصد مداخله دارد و از این دست ادبیات مخصوص خودشان. اما جالب است بدانید که «بنیاد جامعه‌ی باز» در زمان آقای خاتمی با اجازه‌ی دولت در ایران دفتر باز کردند و فقط در مورد ایدز فعالیت داشتند. اما افرادی که بهواسطه‌ی فعالیت در حوزه‌ی بیماری ایدز با این بنیاد همکاری کردند به همین دلیل سال‌ها زندانی شدند. این افراد کار بدی که انجام نمی‌دادند، در مورد ایدز کار می کردند. در مؤسسه‌ای هم کار می‌کردند که دولت رسماً اجازه‌ی تأسیس آن را صادر کرده بود. جالب است که مسئول این دفتر که تحصیلکرده‌ی آمریکا بود و از آمریکا به ایران بازگشت و با اجازه‌ی دولت خاتمی این دفتر را افتتاح کرد، یعنی با اجازه‌ی حکومت، به اتهام جاسوسی برای آمریکا به یازده سال حبس محکوم شد. چهکسی این کار را می‌کرد؟ اصول‌گرایانِ آن زمان. خاتمی از قدرت کنار رفته و احمدینژاد به قدرت رسیده بود.

 علت اینکه میگویم «آن زمان» به این خاطر است که تقسیمبندی‌های جناحی هرچند سال یک بار در ایران تغییر پیدا می‌کند. مثلاً اصولگرا به اصلاحطلب و اصلاحطلب به تندرو و تندرو به کندرو تبدیل میشوند. حال بگذریم از این قضیه؛ بهطور خلاصه رقبای آقای خاتمی و اصلاحطلب‌ها برای اینکه نشان بدهند که خاتمی پشت سر خامنه‌ای در حال گفتگو با آمریکاست، این دفتر را بستند و سرپرست و عده‌ای دیگر را که با آن همکاری داشتند دستگیر و به زندان محکوم کردند.

 

در چنین شرایطی آیا ممکن است جامعه‌ی مدنی واقعی شکل بگیرد؟

در غیاب جامعه‌ی مدنی واقعی، بخش امنیتی حکومت، خود اقدام به تأسیس نهادهای مدنی کرده است؛ برای مثال انجمن دفاع از قربانیان خشونت. زمانی که آن کشتارها در اوایل انقلاب و در دهه‌ی اول آن صورت گرفت، سازمان ملل برای ایران یک گزارشگر تعیین کرد. ایشان آقای «گالیندو پل» بود. زمانی که گالیندو پل به ایران آمد، تعدادی از اعضای خانواده‌های اعدامشدگان که عمدتاً مربوط به سازمان مجاهدین خلق بودند، تظاهرات کردند و نزد گالیندو پل رفتند و اطلاعرسانی کردند؛ از اینطرف هم تعدادی از خانواده‌های افرادی که ادعا میشد توسط مجاهدین کشته شده‌اند جمع شدند و گفتند که اگر بنا بر رسیدگی به نقض حقوق بشر است باید به این مسئله هم رسیدگی کنید که چرا اعضای خانواده‌های ما را کشتند. از آنجا که سپاه هنوز دخالتی در این امور نداشت، وزارت اطلاعات انجمنی تأسیس کرد به نام «انجمن دفاع از قربانیان خشونت». این انجمن به سازمان ملل نیز رفتوآمد داشت و گزارشهایی نیز از وضعیت ایران ارائه میدادند. جالب است که بگویم رئیس این انجمن مردمنهاد حقوق بشری بازجوی من در زندان بود.

 

همین آقایی که مدیر انجمن بود و مقام مشورتی در سازمان ملل هم داشتند؟

بله. من پس از واقعه‌ی هجده تیر وکالت عزت ابراهیمنژاد را بر عهده داشتم و مانند وکلایی که از زندان سر در می‌آورند به زندان افتادم و ایشان بازجوی من بود. و جالب است که چند سال بعد که پس از دریافت جایزه‌ی نوبل به دعوت پارلمان اتحادیه‌ی اروپا به آنجا رفته بودم، به من گفتند: «ما برای آموزش حقوق بشر در ایران پنج میلیون یورو بودجه داریم و آیا شما این کار را تقبل می‌کنید که بودجه را به شما اختصاص دهیم؟» در جواب گفتم: «ما بدون دریافت هیچ پولی متهم به جاسوسی میشویم، حال شما می‌خواهید به من پول بدهید؟ خیر، قبول نمیکنم.» که بعد متوجه شدم که این پنج میلیون یورو را به انجمن دفاع از قربانیان خشونت تخصیص داده‌اند تا این انجمن حقوق بشر را به بنده و امثال من یاد دهند!

در اینجا می خواهم به این مسئله برسم که چرا حکومت این کارها را انجام می‌دهد یعنی چرا این‌گونه مؤسسات را تأسیس می‌کند؟ چرا که اینگونه مؤسسات فقط برای دفاع از قربانیان خشونت نیستند. موارد مشابهی در تمام زمینهها وجود دارند مخصوصاً زنان، کودکان، حفاظت از محیطزیست و کارگران. نمایندگان این مؤسسات به سازمان ملل می‌آیند و بهجای جامعه‌ی مدنی و مردم ایران حرف میزنند و گزارش می‌دهند. خب جامعه‌ی مدنی در کشوری که اجازه‌ی فعالیت رسمی ندارد و باید زیرزمینی کار کند و درنتیجه بودجه‌ای هم ندارد، مگر می‌تواند سالی دو سه ماه به ژنو و سازمان ملل برود و در جلسات حقوق بشری و در خصوص مسائل مربوطه حرف بزند؟ پولش کجا بود؟ جامعه‌ی مدنی واقعی نمی‌تواند برود اما اینها می‌روند. اینجاست که می‌گویم آب بارانی که می‌تواند نعمت باشد به فاجعه تبدیل می‌شود.

 

فارغ از نقشی که جامعه‌ی مدنی می‌تواند ایفا کند، بهنظر شما آیا خود مردم در دوران استبداد مسئولیتی ندارند؟ شما جزو کسانی هستید که بسیار مورد تهمت‌ و توهین‌ قرار می‌گیرید؛ شما را «تجزیه‌طلب» و در عینحال «طرفدار جمهوری اسلامی» می‌خوانند. خانواده‌ی شما هم از این توهین‌ها در امان نیستند. ممکن است کسی شما را نقد کند اما توهین و تحقیر چرا؟ جامعه چطور به اینجا رسیده است؟

ضربالمثل معروفی‌ است که می‌گوید: «ماهی از سر گنده گردد نی ز دم.» جامعه وقتی به انحراف می‌رود، انحراف از بالا شروع می‌شود، بعد به پایین سرایت می‌کند. وقتی که آزادی بیان وجود نداشته باشد، آنوقت مردم حرف‌هایی را که باید بزنند با اسم مستعار می‌زنند. برای مثال، بخش کثیری از افرادی که در شبکه‌های اجتماعی با لحن تند صحبت می‌کنند یا کلمات زشت به کار می‌برند و به دیگران تهمت میزنند، از اسم واقعی خود استفاده نمی‌کنند. چرا؟ برای اینکه اگر قرار باشد جامعه‌ای قانونمند باشد و آزادی بیان داشته باشد همه می‌توانند بی‌واهمه از مجازات حرف درست با پشتوانه‌ی منطق را به زبان بیاورند. اگر هم حرفی بزنند که توهین تلقی شود که در همهجای دنیا نیز ممنوع است، با حکمیت قانون مسئله حل خواهد شد. مثلاً من اگر در کشوری که آزادی بیان وجود دارد مانند فرانسه، به یک شهروند بگویم که تو دزدی کردی، و نتوانم حرفم را در دادگاه ثابت کنم، او نیز حق دارد که درخواست اعاده‌ی حیثیت بکند و بگوید که حیثیت اجتماعی من صدمه خورده. آن فرد می تواند از من بهخاطر تهمت نادرست غرامت بگیرد. اما در ایران چه اتفاقی میافتد؟ آیا یک دادگستری داریم که مورد اعتماد یک شهروند باشد و داد بگیرد؟ آیا در مسائل دیگر آزادی بیان داریم؟ آیا میتوانیم با سند و مدرک بگوییم فلان وزیر دزدی کرده است؟

وزارت اطلاعات انجمنی تأسیس کرد به نام «انجمن دفاع از قربانیان خشونت». این انجمن به سازمان ملل نیز رفت‌وآمد داشت و گزارش‌هایی نیز از وضعیت ایران ارائه می‌دادند. جالب است که بگویم رئیس این انجمن مردم‌نهاد حقوق بشری بازجوی من در زندان بود.

بنابراین، یک مقدار ناشی از فضای بسته‌ای است که بر ما تحمیل می‌شود، و البته یک مقدار دیگر ناشی از کارهای ارتش سایبری است. در یک گزارش خواندم که حدود ۱۴۰هزار نفر نشسته‌اند با پول دولت، یعنی در واقع از جیب مردم ایران روز و شب علیه دیگران توییت می‌نویسند. بهعبارتدیگر، در حال ترور شخصیت هستند. زمانی بود که روزنامه‌ی کیهان مطالب اینچنینی می‌نوشت، اما اکنون کیهان بهقول دوستان خیلی تابلو شده است، بنابراین حرف کیهان را ممکن است کسی نشنود اما اگر پنجاه نفر که خود را با اسامی و مشاغل مختلفی مانند دکتر و فروشنده و خانه‌دار و دانشجو معرفی می‌کنند، بخواهند مضمونی را در جامعه رواج دهند و با هم شروع به توییتنوشتن کنند چه می‌شود؟ پس یک بخش هم به این موضوع برمی‌گردد. درنتیجه افرادی که در چنین جامعه‌ای رشد می‌کنند و با فضای قلم و شبکه یعنی شبکه و اطلاعرسانی آشنا می‌شوند، وضعیت ترسیمشده را مشاهده کرده‌اند، فضای سالم را ندیده‌اند، متوجه نیستند که چگونه باید انتقاد بکنند که هم حرف خودشان را بزنند و هم اینکه مراقب گفتار خود باشند و از مرزهای قانونی و مقبول جامعه عبور نکنند، و اگر قانون را شکستند باید عواقب آن را نیز متحمل شوند، اما در ایران اینگونه نیست. این از ویژگیهای زندگی در یک جامعه‌ی غیردموکراتیک است. این مسئله محدود به ایران هم نیست، مثلاً در عراق نیز همینطور است، در سوریه نیز همین وضعیت است. در همه‌ی کشورهای غیردموکراتیک این شرایط کموبیش وجود دارد. برای بهبود اوضاع ابتدا باید آزادی بیان در جامعه رواج یابد و سپس قانونمداری و حاکمیت قانون پشتیبان مردم باشد.

 

نیچه کتاب مسیحاستیز را در مخالفت با مسیح نوشت، اما درعینحال اقرار کرد که مسیح نجیب‌ترین انسان بود. آیا این‌گونه انصاف برای جامعه‌ی ما غیرممکن است؟

تأکید می‌کنم که ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. در این خصوص نیز وقتی کسی مانند نیچه آنچنان با انصاف داوری می‌کند که از دید و عقیده‌ی خود بدی‌های یک پیامبر را می‌گوید اما به محاسن او و بهطور خاص به نجابت او هم اشاره می‌کند، این عامل هم اهمیت دارد؛ نیچه میتوانست چنین حرف‌هایی بزند و سرش بهباد نرود. آیا در ایران کسی حق دارد مانند نیچه بگوید که حضرت محمد مثلاً پیامبر نبوده اما آدم خوبی بوده؟ فکر می‌کنید چه بلایی سر او میآید؟ البته در محاوره‌ی خصوصی در منازل میتوان چنین حرفهایی زد اما اگر مانند نیچه میخواست کتاب بنویسد و سخنرانی کند، شما فکر میکنید چه اتفاقی میافتاد؟

 

گفتید که این فضای ناسالم به این دلیل وجود دارد که گروهی اصلاً فضای سالم را ندیده‌اند و بلد نیستند که چطور بهدرستی انتقاد کنند و قاعدتاً فضای سالم نیازمند این است که آزادی بیان و احترام به قانون وجود داشته باشد. قبلاً هم گفتید که فضای سالم به جامعه‌ی مدنی مستقل نیاز دارد. آیا ما می‌توانیم به این نتیجه برسیم که ایجاد فضای سالمی که در آن انتقاد سالم رخ دهد و فضای اخلاقی وجود داشته باشد، صرفاً وابسته به این است که قدرت حاکم اجازه دهد؟ آیا ما بدون اجازه‌ی قدرت حاکم نمی‌توانیم برای ایجاد فضای سالم تلاش کنیم؟

فضای سالم، آزادی بیان و جامعه‌ی مدنی همهی اینها در ظرفی تولید می‌شوند که به آن دموکراسی می‌گوییم. وقتی که آن ظرف را نداشته باشید مانند این است که با غربیل بخواهید از چاه آب بیرون بکشید، زحمت میکشید و آب هم ممکن است تا حدی بالا بیاید اما در آخر چیزی عایدتان نمی‌شود. درنتیجه منظور من این است که باید برای دموکراسی فعالیت کرد. شما می‌توانید بهصورت فردی انسان سالمی باشید و هرگز به کسی توهین نکنید و انتقادتان را بسیار سازنده همراه با پیشنهادهای خوب ارائه بدهید، اما در مورد بقیه‌ی افراد چه؟ چند نفر باید در بین هشتادمیلیون ایرانی چنین روشی داشته باشند؟ از آنطرف، فراموش نکنید که ارتش سایبری بلافاصله به آن یک نفر هجوم می‌برد و او را ترور شخصیت می‌کنند. مگر ترور فقط کشتن جسم است؟ ترور شخصیت نیز داریم، یعنی بهگونه‌ای شخصیت یک انسان را پایمال می‌کنند که قدرت بیان او را ضعیف کنند یا ترور اقتصادی میکنند. مثلاً در یک جامعه فردی وجود دارد که انسان خوبی است و می‌تواند سرمشق خوبی برای دیگران باشد اما او را از جایی که مشغول به کار است اخراج میکنند، یا وقتی که برای استخدام به جایی مراجعه می‌کند به کارفرما دستور می‌دهند تا از پذیرش او خودداری کند. فرد را در موقعیتی قرار میدهند که مستأصل گردد که من اسم این عمل را ترور اقتصادی می‌نامم. بنابراین تکرار می کنم که ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. این بدی‌ها از از بالا شروع شده و متأسفانه خواهناخواه به جامعه سرایت میکند. تمام خوبی‌هایی که گفتیم محتاج به ظرفی به نام دموکراسی است.

 

ما دیده‌ایم مواردی را که سر ماهی از بین رفته اما باز گند باقی مانده است. برای مثال؛ گروهی معتقد بودند در اتحاد جماهیر شوروی سابق سرِ ماهی لزوماً نظام شوروی نیست بلکه خود استالین است، استالین درگذشت اما دموکراسی محقق نشد، پس از آن اتحاد جماهیر شوروی نیز سقوط کرد اما بازهم دموکراسی تحقق نیافت و اکنون می‌بینیم که پس از گذشت این همه سال هنوز دموکراسی در روسیه پا نگرفته است. در صورتی که ما در روسیه روشنفکران بزرگی مثل ساخاروف و سولژنیتسین داشتیم. چرا این اتفاق در روسیه نیفتاد؟

آفرین، این همان جایی است که گفتم تا زمانی که بنیان دموکراسی وجود نداشته باشد، یک فرد نمی‌تواند بهتنهایی مؤثر باشد. بله سولژنیتسین هم بود، ساخاروف هم بود، مردان و زنانی هم بودند که در محاکمه‌های صوری و مسخره‌ای که استالین تشکیل میداد کشته شدند اما نتوانستند در مورد آن کاری انجام دهند. وقتی که صحبت از دموکراسی می‌کنم، مرادم یک فرد نیست، دموکراسی قبل از اینکه یک روش حکومتی باشد یک فرهنگ است. این فرهنگ باید اشاعه پیدا کند و می‌دانید که اشاعه‌ی فرهنگ و تغییر فرهنگ زمانبر است. یک مثال میزنم؛ چرا آمار خشونت علیه زنان در ایران اینقدر بالاست؟ چرا؟ حتی در قانون ایران نیز کتکزدن بچه اگر بهمنظور تغییر او باشد اشکالی ندارد. بچه‌ای که دائماً در مدرسه توسری میخورد که چرا بدخط نوشتی، چرا دیر آمدی، چرا درس‌هایت خوب نیست و غیره، شما از این بچه چه توقعی خواهید داشت؟ روحیه‌ی دموکراتیک؟ در مقاطعی که کشورها به آزادی می‌رسند اگر از آن فرصت‌ها استفاده کنند، باید این فرهنگ را در مردم جا بیندازند و دموکراسی را پیش ببرند.

بیایید بلاروس یا حتی جمهوری آذربایجان را با لهستان مقایسه کنیم. چرا آنها با وجود فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و استقلال خود، به دموکراسی نرسیده‌اند؟ در آذربایجان علی‌اف رئیسجمهور بود و اکنون پسرش رئیسجمهور است، آیا این دموکراسی است که ریاستجمهوری موروثی باشد؟ البته قبول دارم که کشور آذربایجان را آباد کردند، من آذربایجان را یک بار دو سال پس از استقلال دیدم و پس از آن سه بار دیگر در فواصل پنج سال و هفت سال رفته‌ام و هر بار که می‌رفتم شاهد ترقی این کشور بودم یعنی این کشور رشد اقتصادی خوبی داشت و دارد، اما آیا فرهنگ دموکراسی هم رشد کرد؟ خیر، اگر رشد می‌کرد که ریاستجمهوری موروثی نمیشد. اما لهستان چه شد؟ کارگران پیروز شده بودند، لخ والسا نماینده‌ی کارگران بود، چگونه نماینده شد؟ حتماً به او رأی دادند و او را به نمایندگی انتخاب کردند. یعنی آنها میدانستند، جایی تمرین داشتند، در آذربایجان این کار تمرین نشده بود. در بلاروس نیز تمرین نشده بود. در قزاقستان نیز همین‌طور. ناگهان فروپاشی رخ داد و جامعه به جان یکدیگر افتاد. چهکسی قدرتمند بود؟ کسی که قبلاً در کا.گ.ب کار کرده بود و تا حدودی راهوچاه امور را میدانست، با سوءاستفاده از دانسته‌های خود قدرت را قبضه کرد. به استقلال رسیدند اما به دموکراسی نرسیدند، بین استقلال و دموکراسی تفاوت وجود دارد.

 

آن تمرین چگونه باید اتفاق بیفتد خانم عبادی؟

سؤال دشواری است، مانند مسئله‌ی مرغ و تخممرغ که در ابتدا کدامیک وجود داشته‌اند… بههرحال، این همان جایی است که می‌گویم باید هزینه داد؛ مسلماً افراد، گروه‌ها و احزابی که درست فکر میکنند، در جوامع استبدادی با مشکلات و خطرات زیادی مواجه می‌شوند و این هزینه‌ای است که باید پرداخت. این هزینه اجتنابناپذیر است اما غیرممکن هم نیست.

 

بهنظر شما آیا کشورهای دموکراتیک از اتفاقات غیردموکراتیک مصون هستند؟ بر اساس نظرسنجی‌ای که پیش از انتخابات اخیر فرانسه، لوموند-ایپسوس منتشر کرده بود، بخش کثیری از مردم فرانسه بر این باورند که فارغ از این که چهکسی رئیسجمهور باشد در پنج سال آینده ناآرامیهای اجتماعیِ بزرگی در فرانسه رخ خواهد داد و وضع فرانسه بههرحال در پنج سال آینده بدتر خواهد شد. به فرانسه مهد دموکراسی می‌گویند، در آنجا چرا این اتفاقات می‌افتد؟

ناتوانی جناح چپ از بهبود شرایط، مردم را به این نتیجه رسانده که وعده‌ها توخالی‌اند. این بحث در تخصص من نیست و تمایل ندارم که نظر بدهم. اما بهنظرم مشکل جای دیگری است. مشکل در همهجای جهان وجود دارد، یعنی در آمریکا از بایدن فرد بهتری نبود که روی کار بیاید؟ در میان جمهوریخواهان در آمریکا کسی بهتر از ترامپ وجود نداشت؟ هفتاددرصد از علم دنیا را آمریکا تولید میکند. اصلاً نمی‌دانم که چه اتفاقی در دنیا افتاده است. در تخصص من نیست و حرفی هم نمیزنم. این را باید اهل تخصص جواب بدهند، من نمی‌توانم، اما فقط می‌دانم که دوران خوبی نیست. مگر می‌شود در کشوری مثل آمریکا افرادی مثل ترامپ و بایدن پشتسرهم به قدرت برسند؟ خب همین است دیگر، حال چرا اینجور است، واقعاً بحث خیلی مهم و بزرگی است که به جامعهشناس سیاسی نیاز دارد. در تخصص من نیست، اما خب فقط میدانم که گویی قحطالرجال است.

 

آیا زنان به حجاب‌ اجباری تن داده‌اند؟

مریم فومنی

شانزده سال پیش در کتابخانه‌ی صدیقه دولت‌آبادی در تهران، از یکی از فمینیست‌های قدیمی جنبش زنان‌ پرسیدم: «چرا به این حجاب اجباری تن دادید؟ چرا بیشتر مقاومت نکردید؟» لحنم بیشتر از آنکه پرسشگر باشد، شماتتگر بود و خودم کلافه از اجبارِ عادیشده‌ای بودم که توان تغییرش را نداشتیم. خوب یادم است که دستم را توی دست‌هایش گرفت و گفت: «هر کاری از دستمان برمی‌آمد کردیم. تنها بودیم و زورمان بیشتر از این نرسید.» بعد هم من را ارجاع داد به اندک تاریخ مکتوبی که از این مقاومت بر جا مانده بود و هزاران داستان ناگفته‌ای که جایی ثبت نشده است.

در یک دهه‌ی اخیر اما، آنقدر درباره‌ی مقاومت زنان در سال‌های نخست پس از انقلاب نوشته شده که اکنون می‌دانیم زنان با اعتراضشان علیه اجباریشدن حجاب، نخستین نیروی مقاومت در برابر حکومت اسلامی بودند. تصویر روشنی از این مقاومت، در کتاب خیزش زنان ایران در اسفند ۱۳۵۷، نوشته‌ی مهناز متین و ناصر مهاجر، ثبت شده است. مهرانگیز کار در کتاب‌های شورش، ایمان به خون‌آلوده و چگونه باحجاب شدیم؟ بخش‌های مهمی از تلاش‌های زنان را در مواجهه با حجاب اجباری در دهه‌ی نخست پس از انقلاب به تصویر کشیده است. نوشین احمدی خراسانی نیز در کتاب حجاب و روشنفکران روش برخورد جامعه با حجاب و حق انتخاب زنان برای پوشش‌شان را بررسی کرده است. در آسو نیز پیش از این طی چندین مقاله به پیشینه‌ی حرکت‌های جمعی و ابتکارات فردی زنان در اعلام مخالفت با حجاب اجباری پرداخته‌ایم.[1] برای همین در این گزارش بهجای مرور این تاریخچه، سراغ زنان جوان‌تری رفته‌ام که همچنان با حجاب اجباری دست‌وپنجه نرم می‌کنند؛ زنانی که در حکومت جمهوری اسلامی به دنیا آمده‌اند، از وقتی چشم باز کرده‌اند دست‌کم در فضاهای عمومی، زنان را با حجاب دیده‌اند و با اولین نشانه‌های زنانگی در بدنشان مجبور به پوشاندن خود بوده‌اند؛ با این سؤال اصلی که «آیا زنان حجاب اجباری در ایران را پذیرفته‌اند یا هنوز برای نداشتن حجاب مقاومت می‌کنند؟»[2]

با مروری بر آنچه در چند سال نخست پس از انقلاب رخ داده، بهروشنی می‌توان دید که مادران و مادربزرگان ما بهآسانی و از سر رضا به حجاب اجباری تن ندادند. تظاهرات شش‌روزه‌ی زنان در اعتراض به اجباریشدن حجاب، اولین مقابله با این اجبار تحمیلشده از سوی حکومت اسلامی بود. پس از آن، حتی تا اوایل دهه‌ی ۱۳۶۰ زنان بسیاری بودند که بدون روسری به خیابان می‌آمدند و تلاش می‌کردند که به مرزهای تعیینشده از سوی حکومت تن ندهند. با اجباریشدن حجاب در مدارس، دانشگاه‌ها و ادارات، زنان مجبور شدند برای بدیهی‌ترین و ضروری‌ترین فعالیت‌هایشان حجاب داشته باشند. خشونت مأموران حکومت در برخورد با زنان بی‌حجاب نیز فضا را در عرصه‌ی عمومی بر آنها تنگ کرد؛ به‌گونه‌ای که از سال ۱۳۶۴ در شرایطی که با سرکوب شدید مقاومت زنان در برابر حجاب، دیگر زن بی‌حجابی باقی نمانده بود، اصطلاح «بدحجاب» وارد ادبیات رسمی حکومت شد. سازمان «عدالت برای ایران»، جزئیات این سرکوب را در پژوهشی تحت عنوان «۳۵ سال در حجاب» منتشر کرده است.

پس از تثبیت حجاب بهعنوان اجباری که راه فراری از آن نیست، یک بخش از زنان جامعه از سر انتخاب و اعتقاد یا ناچاری و زور، در چهارچوب‌های اعلامشده‌ی حجاب از سوی حکومت لباس می‌پوشند: چادر بهعنوان حجاب برتر یا مانتو و روسری‌ و مقنعه‌ای که تمام موها و اندامشان را بپوشاند. بخش دیگر اما، زنانی‌اند که گرچه بدون حجاب به خیابان نمی‌آیند، هیچ‌گاه شیوه‌ی پوشش‌شان با قوانین و بخشنامه‌های حجاب منطبق نشده است. زنانی که پوشش آنها از مانتوهای اِپُل‌دارِ عمدتاً تیره‌ی دهه‌ی ۱۳۶۰ و فوکول‌هایی که با کلیپس بالای سر جمع می‌شدند، حالا به مانتوهای جلوباز و کوتاه و شال‌های رنگارنگی رسیده که گاهی هم از سرشان لیز می‌خورد و دور گردن می‌افتد.

سؤالی تکراری که بارها پرسیده و درباره‌اش بحث شده، این است که آیا این‌گونه تغییرات در پوشش، بهنوعی زیباسازی حجاب و نشانه‌ی دیگری از تندادن به آن است یا می‌توان آن را بهنوعی مقاومت در برابر این اجبار محسوب کرد. این سؤال را از زنانی پرسیده‌ام که هر روز صبح موقع لباسپوشیدن، به فکر تطبیق پوشش‌شان با قوانین و بخش‌نامه‌های حجاب هستند؛ به فکر اینکه چه بپوشند که به مدرسه، دانشگاه، اداره، بانک، بیمارستان، دادگاه، خیابان، رستوران، مغازه و هرجای عمومی دیگری راهشان بدهند؛ چه بپوشند که مأمور حراست و گشت ارشاد، توبیخ و تهدید و بازداشتشان نکند. سؤال دقیق‌ترم شاید این باشد که چقدر به این «چه بپوشم؟» فکر می‌کنند و چقدر تندادن به این حجاب، ناخواسته تبدیل به یک عادت شده است.

 

می‌خواستم حجابم مطابق رنگ و مدل جمهوری اسلامی نباشد

روشنا، نقاش ۳۷ساله‌ای که در اسپانیا زندگی می‌کند، می‌گوید هیچ‌وقت به حجاب عادت نکرده:

به نظرم حجاب اجباری چیزی نیست که بتوانی به آن عادت کنی. فشاری که حجاب به من می‌آورد، از همان موقع کودکی که با گشت ارشاد برخورد می‌کردم تا زمان دانشگاه، هیچ‌وقت برایم عادی نشد. من در سیوچندسالگی، هنوز و همچنان تمام لحظاتی که بهاجبار حجاب سرم کردند، یا مؤاخذه‌ام کردند که چرا حجاب سرم نیست را زنده و شفاف به یاد دارم. حتی تپش قلبم را یادم می‌آید. هنوز حس تحقیر همه‌‌ی دفعاتی که گشت ارشاد سر من داد کشیده در ذهنم مانده است. اینها همه‌شان یک نشانه‌ است که هیچ‌وقت به حجاب اجباری عادت نکرده‌ام. پانزده سال پس از ترک ایران، همچنان رنج اجبار به حجاب را یادم است؛ رنجی که با ترس و حس تبعیض آمیخته شده بود.

روشنا یکی از همان‌هایی است که تا وقتی در ایران بوده، تلاش می‌کرده چیزی را که بهعنوان «حجاب» باید بپوشد، زیبا‌تر کند:

من معمولاً مانتویم را خودم طراحی می‌کردم، پارچه‌اش را هم خودم می‌گرفتم و می‌دادم برایم بدوزند که انواع‌واقسام شکل‌های مختلف با گل و رنگ باشد. من، هم رنگ و گل را دوست دارم و می‌خواستم یک چیز قشنگ‌تری بپوشم و هم اینکه این‌طور لباسپوشیدن، یک بخشی از مقاومتم بود. من هر روز صبح که بیدار می‌شدم، باید یک چیزی را سرم می‌کردم که پوشیدنش من را آزار می‌داد و تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، همین بود که دست‌کم حجابم مطابق رنگ و مدل جمهوری اسلامی نباشد.

روشنا بهصورت آگاهانه این زیباترکردن حجاب را بهعنوان یک شیوه‌ی حداقلی مقاومت در پیش گرفته بود. برای بسیاری از زنان اما، تلاش برای زیبا و بهروز لباسپوشیدن در چهارچوب‌های تحمیلشده از سوی حکومت، لزوماً عملی آگاهانه و مبارزانه نیست.

محیا استوار، ۳۴ساله، استاد مدیریت سیستم‌های اطلاعاتی در مدرسه‌ی بازرگانی پاریس، برای توضیح بیشتر این مسئله از تجربه‌ی خودش بهعنوان یک دختربچه مثال می‌زند:

از همان کلاس اول ما در سرویس مدرسه مقنعه‌ها را برمی‌داشتیم یا مثلاً این مقنعه‌های کشی را از پشت سرمان می‌انداختیم و مدلی سرمان می‌کردیم که به نظر خودمان خیلی قشنگ بود. در راهنمایی و دبیرستان هم بچه‌ها آستین‌هایشان را تا می‌زدند، شلوارشان را دم‌پاگشاد می‌کردند و با کارهای این‌جوری سعی می‌کردند که چیزی را که زشت بود، یک ذره قشنگ کنند. وقتی ما در دبستان سعی می‌کردیم حجاب را قشنگ کنیم، مطمئناً مقاومت خودآگاه نبوده و فقط می‌خواستیم وقتی به آینه نگاه می‌کنیم، آنقدر با آن حجاب احساس زشتی نکنیم.

 

زورمان به حجاب اجباری نمی‌رسد، پس قشنگش کنیم

در این میان زنانی هم هستند که می‌گویند اصلاً نمی‌خواهند این مانتو و روسری و شال تحمیلی را زیبا کنند چون زیبا‌ترکردنش به‌نوعی پذیرفتن و تن‌دادن به آن است

زیباترکردن حجاب اما همیشه به معنای مبارزه با اجبار به داشتن حجاب نیست. برای برخی زنان مثل نرگس ۳۱ساله، جامعه‌شناسی که در یک نهاد دولتی کار می‌کند و در کنارش به فعالیت‌های مدنی و سیاسی هم مشغول است، این زیباپوشیدن بیشتر معنای زمینانداختن سپر را می‌دهد: «جامعه به حدی رسیده که اسلحه‌ و ابزارهای دعوایش را انداخته زمین و می‌گوید خب، حجاب را قبول کرده‌ایم، بیایید به مرحله‌ی بعد برویم.» وقتی از او درباره‌ی این «مرحله‌ی بعد» می‌پرسم، پاسخ می‌دهد: «خسته شدیم. چقدر بنشینیم بحث کنیم که حجاب باشد یا نباشد؟ خب، هست دیگر. ما که نمی‌توانیم این ساختار سرکوبگر را برداریم. برای همین می‌رویم سمت اینکه با وجود بودن این حجاب، چطور از دیگران متمایز باشیم. لباس‌های مارک‌دار و برند بخریم یا نخریم؟ مینی‌مالیست بشویم یا نشویم؟»

این‌طور نگاهکردن به حجاب اجباری و محدودیت‌هایی که بهواسطه‌ی آن برای پوشش زنان ایجاد می‌شود، فقط مختص زنان مذهبی مثل نرگس نیست. بسیاری از زنان غیرمذهبی یا زنانی که خودشان را مسلمان می‌دانند اما تقیدی به رعایت تمام باید و نبایدهای دین اسلام ندارند نیز همین‌گونه با حجاب اجباری برخورد می‌کنند: «زورمان به تغییرش نمی‌رسد و خودمان را با آن منطبق می‌کنیم.»

 

پول برای مانتو و روسری نمی‌دهم

در این میان زنانی هم هستند که می‌گویند اصلاً نمی‌خواهند این مانتو و روسری و شال تحمیلی را زیبا کنند چون زیبا‌ترکردنش بهنوعی پذیرفتن و تندادن به آن است؛ زنانی که می‌گویند سال‌ها است پولی خرج روسری و مانتوی تازه نکرده‌اند، به این امید که روزی از این اجبار رها شوند. آناهیتا یکی از همین زنان است، خانم مهندسی که تا ۲۲سالگی در ایران بوده و سه سالی است که به آمریکا مهاجرت کرده:

پس‌فردا که انقلاب شود، باید اینهمه مانتو و روسری را دور بریزیم و نمی‌صرفد این‌قدر برایش پول بدهیم. برای همین من تا وقتی که ایران بودم، همیشه می‌رفتم دنبال ارزان‌ترین چیزی که می‌توانستم پیدا کنم و قاعدتاً ارزان‌ترین چیزی که می‌توانی پیدا کنی، ساده‌ترینش است. برای همین از روزی که مجبور شدم مانتو و روسری بپوشم تا الان، واقعاً آنقدر مدل پوششم عوض نشده است.

آناهیتا البته جزو معدود جوانانی است که قید مانتوها و شال‌های مد روز را زده است و فقط تا جایی که بتواند و دردسری برایش درست نشود، رنگ‌های روشن و جیغ می‌پوشد. بیشتر زنانی که نمی‌خواهند پول خرج مانتو و روسری کنند، زنان اغلب میان‌سالی هستند که از سال‌ها تندادن به این اجبار خسته شده‌اند و شاید کورسویی برای تغییر این وضعیت می‌بینند. این مقاومت آگاهانه در سال‌های اخیر شکل‌های دیگری هم پیدا کرده است.

هانیه، روزنامه‌نگار سی‌ساله که خودش هم زمانی چادر مشکی سر می‌کرده، می‌گوید: «یک سری از دوستانم وقتی موقع پیاده‌روی روسری‌‌ از سرشان می‌افتد، می‌خواهند آدم‌ها ببینند که روسری‌شان افتاده و آنها همان شکلی راه می‌روند.»

برای هانیه هم پیش می‌آید که روسری‌اش بیفتد و سریع آن را به سر نکشد. گاهی هم در یک سری مکان‌های عمومی بی‌حجاب یا با حجابی حداقلی مثل بلوز و شلوار و تِل پارچه‌ای پهنی روی موهایش، بیرون می‌رود. با این‌همه اما می‌گوید: «برای بسیاری از زنان که من هم یکی از آنها هستم، این واقعاً یک اتفاق آگاهانه و مبارزه نیست؛ ما فقط تلاش می‌کنیم از بیشترین حدی که می‌توانیم آزاد باشیم، استفاده کنیم.»

او البته خیلی هم امیدوار نیست که این مدل تغییر به تحولی اساسی بینجامد:

من وقتی به فیلم‌ها و عکس‌های زنان در ده سال پیش نگاه می‌کنم، با خودم می‌گویم اینها چه گونی‌ای می‌پوشیدند و خیلی به نظرم امیدوارکننده است که ما آن را گونی می‌بینیم و الان خودمان رنگارنگ و خوب لباس می‌پوشیم. ولی خب، این مدل تغییرات هم خیلی کُند پیش می‌رود و همچنان یک استرس مداومی داریم که نکند یک روز گشت ارشاد ما را بگیرد. اینها بخش ناامیدکننده‌ی ماجرا است.

 

پیروی از مد، شکلی از مبارزه‌ی رهایی‌بخش

اما زینب پیغمبرزاده، ۳۶ساله، دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی در دانشگاه هادرسفیلد انگلستان که تجربه‌ی سال‌ها فعالیت در حوزه‌ی حقوق زنان را دارد، همین تغییر قدمبهقدم نوع پوشش را یک نوع مبارزه‌ی اغلب آگاهانه می‌داند:

«مثلاً وقتی دخترها از مدرسه می‌آیند بیرون و مقنعه را درمی‌آورند، خود آن دختر می‌داند که از این مقنعه که مدرسه به او تحمیل کرده متنفر است و نمی‌خواهد سرش بکند چون اذیتش میکند و با آن مقنعه مدام او را تحقیر می‌کنند. یا زن‌هایی که در خانواده‌شان برای نداشتن حجاب مبارزه می‌کنند، می‌دانند که دارند از حق کنترل بدنشان دفاع می‌کنند. حتی آنجایی که به آن آگاه نیستند هم یک نوع مبارزه‌ی ناخودآگاه است. گاهی این تغییر پوشش ممکن است برای پیروی از مد باشد، ولی در شرایط جامعه‌ی ایران و اسلام سیاسی حاکم بر آن، اینکه من حق دارم از مد پیروی کنم هم می‌تواند تا حدی یک مبارزه‌ی رهایی‌بخش باشد.

او با تأکید بر اینکه اصل حجاب در جمهوری اسلامی هیچوقت تغییر نمی‌کند، معتقد است:

حجاب پرچم اسلام سیاسی است و حکومت برای راضینگهداشتن قشر سنتی و مذهبی و ایدئولوژیک، قوانین مرتبط با آن را نگه می‌دارد. ولی نحوه‌ی اجرایش می‌تواند تغییر کند؛ یعنی آن چیزی که بی‌حجابی تلقی می‌شد و کمیته‌های دهه‌ی ۱۳۶۰ با آن برخورد می‌کردند، متفاوت است با چیزی که امروز گشت ارشاد با آن برخورد می‌کند. این جابه‌جایی‌ها به این دلیل اتفاق افتاده که از یک جایی به بعد، حکومت دیگر توان کنترل ندارد، همانطور که از یک جایی به بعد خانواده‌ی مذهبی یا سنتی توان کنترل زنان و دخترهایش را ندارد.

حجاب پرچم اسلام سیاسی است و حکومت برای راضی‌نگه‌داشتن قشر سنتی و مذهبی و ایدئولوژیک، قوانین مرتبط با آن را نگه می‌دارد. ولی نحوه‌ی اجرایش می‌تواند تغییر کند؛ یعنی آن چیزی که بی‌حجابی تلقی می‌شد و کمیته‌های دهه‌ی ۱۳۶۰ با آن برخورد می‌کردند، متفاوت است با چیزی که امروز گشت ارشاد با آن برخورد می‌کند

محیا استوار از منظری دیگر به ماجرا نگاه می‌کند و معتقد است که هدف این نوع تغییر حجاب و زیباترکردن آن اصلاً این نیست که یک روزی حجاب نداشته باشیم: «من نمی‌گویم که این نوعی از مقاومت نیست چون شکل حجاب را آن‌قدر تغییر داده که شاید تا یک حدی حجاب اصلاً به ضد خودش تبدیل شده. ولی برای رهاشدن از حجاب اجباری ما به شکل دیگری از اعتراض و مقاومت رادیکال‌تری نیاز داریم.»

این مقاومت و اعتراض رادیکال‌تر، همان حرکتی است که در سال‌‌های نخست پس از انقلاب شاهد آن بودیم و در سال‌های اخیر پس از یک وقفه‌ی چنددهه‌ای دوباره جان گرفته است؛ حرکتی که تا همین چند سال پیش برای بسیاری یک رؤیای دست‌نیافتنی بود.

وقتی از روشنا درباره‌ی اینکه چقدر برای نداشتن حجاب مبارزه کرده پرسیدم، خاطره‌ی یک ظهر تابستان در اوایل دهه‌ی ۱۳۸۰ را تعریف کرد:

یادم است که قبل از بیرونرفتن داشتم روسری‌ام را اتو می‌کردم و فکر می‌کردم که یعنی می‌شود یک روز این را سرم نکنم و بروم بیرون. آن لحظه بهروشنی توی ذهنم مانده. یادم نیست که چرا آن‌قدر از اینکه باید آن روسری را بپوشم، عصبی بودم ولی یادم است که به نبودنش فکر می‌کردم. آن موقع برای من خیلی روشن بود که باید برای داشتن حق برابر در طلاق و ارث و ازدواج و همه‌ی اینها بجنگیم، ولی نمی‌دانم چرا یک جایی از ذهنم نبود که حجاب هم دقیقاً مثل اینهاست و حتی شاید بتوانیم بگوییم که نقطه‌ی اول همه‌ی اینها است و باید برای آن هم بجنگیم. من نمی‌دانم که چرا در آن سال‌ها، من و زن‌هایی مثل من به مقاومت در برابر حجاب بهمعنای اینکه اصلاً حجاب نداشته باشیم، فکر نمی‌کردیم و نهایتاً به فکر تغییر شکلش بودیم.

محیا استوار به سؤال روشنا این‌طور پاسخ می‌دهد:

برای اینکه حکومت در ذهن آدم‌ها این را جا انداخته بود که ما مسائلی مهم‌تر از حجاب داریم و این حجاب هم یک چیز روزمره‌ی عادی است و آنقدر هم مسئلهی بزرگی نیست. از طرف دیگر، این خیلی هم مشخص نشان می‌داد که حجاب یک خط قرمز است و جمهوری اسلامی حاضر نیست سر آن به کسی باج بدهد.

 

دختران خیابان انقلاب، نشاندادن امکان شکل دیگری از مقاومت

محیا از تجربه‌ی خودش بهعنوان یک فمینیست و فعال حقوق زنان مثال می‌زند:

در آن زمان من پذیرفته بودم که جایگزینی برای این شرایط وجود ندارد و من نهایتاً بتوانم با همین مقاومت‌های روزمره روسری‌ام را عقب بدهم یا پوششی که به من تحمیل شده را یکطوری زیباتر کنم. من نمی‌خواهم مقاومت روزمره را کوچک بشمرم و بگویم همین مقاومت‌های زن‌ها که باعث می‌شود آنها از طرف گشت‌های ارشاد بازداشت شوند و کتک بخورند، کار کوچکی است ولی مسئله این است که ما در آن زمان، دختران خیابان انقلاب را ندیده بودیم و نمی‌دانستیم آن شکل از مقاومت هم می‌تواند وجود داشته باشد. اما الان حرکت‌هایی مثل دختران خیابان انقلاب، کمپین آزادی‌های یواشکی و کمپین چهارشنبه‌های سفید، این امکان را به مردم نشان داده. خیلی‌ها می‌گویند ما نمی‌توانیم مثل ویدا موحد روی سکو بایستیم و بازداشت شویم ولی دست‌کم در خیابان روسری‌ سرمان نمی‌کنیم. تصور این، برای منی که پانزده سال پیش در ایران یک زن ۲۵ساله بودم، غیرممکن بود و حتی فکر نمی‌کردم یک زمانی بتوانم روسری‌ام را بگذارم توی کیفم و ده دقیقه در خیابان راه بروم. اما دیدن اینکه یک آدم دیگری بلند شد و این‌طوری اعتراض کرد، به من هم یاد می‌دهد که اعتراض کنم.

روشنا هم بعد از بهیادآوردن آرزوی بی‌حجاب به خیابان رفتنش در آن عصر تابستانی می‌گوید که اگر الان در شرایط آن روز بود، احتمالش خیلی بیشتر بود که بخواهد خودش را در وضعیتی دیگر تصور کند و اعتراضش به حجاب مشخص‌تر و رادیکال‌تر باشد:

شجاعت مسری است. ترس هم یک مقدار مسری است. همه‌ی ما موجودات اجتماعی هستیم و روی هم بهطور دائم تأثیر می‌گذاریم. اگر آن روزها من دیده بودم که زن‌هایی در جاهای دیگر حجابشان را برمی‌دارند، فکر می‌کنم شجاعتشان به من هم الهام می‌داد که به آنها بپیوندم و بخشی از یک جریان بزرگ‌تر باشم.

محیا استوار که در اواسط دهه‌ی ۱۳۸۰ با «کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض‌آمیز» همکاری می‌کرد، به تجربه‌اش بهعنوان یک فعال حقوق زنان برمی‌گردد و ادامه می‌دهد:

شاید ما فمینیست‌هایی که خودمان را فعالان جنبش زنان در ایران می‌دانستیم، باید شروعکننده می‌بودیم ولی ما در آن زمان بهدلیل نگرانی‌هایی که داشتیم، نتوانستیم این نقش را ایفا کنیم. حتی خود من هروقت می‌خواستم به تجمع‌هایی که درباره‌ی حقوق زنان بود بیایم، طوری لباس می‌پوشیدم که مردم نگویند اینها دغدغه‌شان این است که لخت به خیابان بیایند.

نارین که در شهرک غرب تهران زندگی می‌کند، به‌غیر از مدرسه فقط به باشگاه ورزشی و کلاس موسیقی می‌رود. مادرش می‌گوید: «دختر من دوست دارد با شلوارک و تاب بیرون برود و چون این امکان را ندارد، تقریباً اصلاً از خانه بیرون نمی‌رود و ترجیح می‌دهد دوستانش را هم در خانه ببیند.»

این نگرانی چندان هم بی‌پایه نبود. دست‌کم تا اواخر دهه‌ی ۱۳۸۰ که جنبش زنان ایران در روزهای اوج قدرت و فعالیتش بود، اعتراض به حجاب اجباری، حمایت و همدلی جامعه را به همراه نداشت. در تجمع ۲۲ خرداد ۱۳۸۵ در میدان هفت‌تیر تهران که در اعتراض به قوانین تبعیض‌آمیز برگزار شده بود، هنگامی که مأموران پلیس با شدت زنان معترض را کتک می‌زدند، روی زمین می‌کشیدند و دستگیر می‌کردند، در یکی از آن بزنگاه‌هایی که در گوشه‌ای پناه گرفته بودم، شنیدم که یکی از رهگذران پرسید: «چه خبر شده؟ چرا این‌طور وحشیانه زنان را می‌زنند؟ بیایید برویم یک کاری کنیم.» یکی دیگر گفت: «نروی جلو! اینهایی که دارند کتک می‌خورند، زن‌هایی هستند که می‌خواهند بی‌حجاب بیایند توی خیابون.» همین یک جمله کافی بود تا همان چند نفری که نگران خشونت پلیس شده بودند، سری تکان بدهند و رد شوند. گویی اعتراض به حجاب اجباری، دلیل موجهی برای سرکوب زنان بود.

محیا استوار می‌گوید که وضعیت تغییر کرده و بسیاری اوقات مردم در مقابل خشونت پلیس نسبت به زنان بی‌حجاب می‌ایستند:

الان این‌طوری است که بسیاری از مردم جمهوری اسلامی را نمی‌خواهند و برای همین شاید از هر مدل اعتراضی حمایت کنند و با آن همدلی داشته باشند. ولی من هم‌زمان فکر می‌کنم دیدن زن‌های بی‌حجاب و شنیدن صدای زن‌هایی که می‌گویند حجاب نمی‌خواهند نیز در ایجاد این همدلی تأثیر داشته است.

با وجود بیشترشدن مبارزه‌های آگاهانه و آشکار با حجاب اجباری، هنوز هم بسیاری از زنان تغییر نوع پوشش و عقب‌راندن مرزهای حجاب را به رودرروشدن با مأموران و مردمانی که آنها را توبیخ و مجازات می‌کنند، ترجیح می‌دهند؛ زنانی که اگر فضا مناسب باشد، شال و روسری‌شان را دور گردن و حتی توی کیفشان می‌گذارند اما همیشه هم توان یا تمایل جنگیدن برای این آزادی را ندارند و بهتناسب شرایط، پوشش‌شان را کموزیاد می‌کنند؛ زنانی مثل هانیه که بیست مدل حجاب‌ متفاوت در موقعیت‌های مختلف دارند:

من در ماشین یک چیزی سرم می‌کنم چون حوصله‌ی اینکه جریمه بشوم و بروم آنجا امضا بدهم ندارم. از آدم‌هایی که آنجا هستند و از من امضا می‌گیرند، بدم می‌آید. در خیابان که راه می‌روم و پیاده‌روی می‌کنم، روسری نمی‌پوشم. در کافه دوباره می‌پوشم که برای کافه‌دار مشکل ایجاد نشود. برای پیاده‌روی هم اگر گشت ارشاد آن اطراف باشد، روسری‌ام را سرم می‌کنم. اما این موقعیت خیلی کم برایم پیش می‌آید. من در شهر با ماشین شخصی‌ام تردد می‌کنم که خب، همین هم ماجرا را برایم تغییر می‌دهد و دستم را بازتر می‌کند برای اینکه کجا بروم و چطور بپوشم. وقتی می‌خواهم بروم برای ورزش، از این هدبندها دارم که بهشکل نواری روی سرم می‌کشم. خیلی هم این وضعیت خنده‌دار است.

 

خانه‌نشینی، راهکار دختران نوجوان بیزار از حجاب

همه‌ی زنانی که مثل هانیه نمی‌خواهند به‌خاطر پوشش‌شان مورد بازخواست قرار بگیرند، راهکارهای مشابهی ندارند. برخی دختران جوان مثل نارین پانزدهساله خانه‌نشینی را انتخاب کرده‌اند. مادر نارین که مدیر یک شرکت بازرگانی در تهران است، می‌گوید که دختران این نسل بهکلی با ما متفاوت هستند:

ما حداقل مانتو را پذیرفته بودیم و راجع به بلندی و کوتاهی و بسته و بازی‌اش حرف میزدیم. برای اینها خود مانتو زیر سؤال است. نهتنها مانتو بلکه نوع شلوار هم زیر سؤال است. می‌خواهند که شلوار پاره و شلوارک بپوشند. اینها بهخاطر اینترنت و سفرهای خارجی، خیلی بیشتر از ما با جامعه‌ی خارج از ایران در ارتباط هستند و دوست دارند مثل بقیه‌ی آدم‌های آزاد دنیا بگردند و رفتار کنند.

نارین که در شهرک غرب تهران زندگی می‌کند، بهغیر از مدرسه فقط به باشگاه ورزشی و کلاس موسیقی می‌رود. مادرش می‌گوید: «دختر من دوست دارد با شلوارک و تاب بیرون برود و چون این امکان را ندارد، تقریباً اصلاً از خانه بیرون نمی‌رود و ترجیح می‌دهد دوستانش را هم در خانه ببیند.»

نارین، پس از چند باری که از سوی گشت ارشاد توبیخ و تهدید به بازداشت شده، در همان معدود رفت‌وآمدهایش به بیرون از خانه، روسری سرش می‌کند اما می‌خواهد که در اولین فرصت از ایران خارج شود.

اینکه زنی بتواند در برابر حجاب اجباری به خروج از کشور، خانهماندن یا حتی پرهیز از روبه‌روشدن با مأموران توبیخ‌کننده اقدام کند، امتیازی است که اغلب زنان از آن محروم هستند. آناهیتا با آگاهی به این امتیاز می‌گوید:

همه یک دردسرهایی با حجاب داشته‌اند ولی برای من آن‌قدر ماجرای حجاب در زندگی‌ام مهم نبوده است. آن موقعی که ایران زندگی می‌کردم، خیلی مسافرت خارج می‌رفتیم و شاید اگر آنها را نمی‌رفتیم، مسئله‌ی حجاب برای من خیلی پررنگ‌تر می‌شد. جامعه‌ی اطراف من در ایران طوری بود که همهچیز در آن برایم راحت‌تر بود. اگر من هر روز مجبور بودم بروم خیابان انقلاب، احتمالاً حجاب برایم تبدیل به یک مشکل اساسی و بزرگ می‌شد. ولی چون سالی یک بار وسط شهر می‌رفتم، آنقدر هم اهمیت نداشت که چه بپوشم و چه بشود؛ چون در کافه‌ها و رستوران‌های محله‌ی خودمان می‌توانستیم هرجور که دلمان می‌خواست لباس بپوشیم و روسری نداشته باشیم و خیلی کسی به ما گیر نمی‌داد. یک نکته‌ی بزرگ هم این بود که من زیاد پیاده جایی نمی‌رفتم، همیشه سوار ماشین خودم بودم. حتی برای خرید هم به جاهایی مثل پاساژ پالادیوم و گلستان می‌رفتیم که فضای آزادی داشت و کسی به حجاب زنان کاری نداشت.

 

حجاب مسئله‌ام نیست اما اگر مقنعه اجباری شود، برایش می‌جنگم

زنانی مثل آناهیتا و هانیه و نارین اگرچه به‌خاطر پرهیز از رفتار خشونت‌آمیز و تحقیرکننده‌ی مأموران حکومت تن به یک پوشش حداقلی داده‌اند، همچنان آن را بهعنوان یک امر «عادی» نپذیرفته‌اند. در یک سوی دیگر ماجرا اما، زنانی هستند که با وجود مخالفت با حجاب اجباری، این اجبار برایشان «واقعیتی» است که نمی‌شود تغییرش داد و باید با آن کنار آمد، در کنار زندگی روزمره جایش داد و گاه از مزایای آن هم برخوردار شد.

مقاومت زنان ایرانی در برابر حجاب اجباری نیز اگرچه به‌صورت یک مطالبه‌ی جمعی و غیرقابل‌انکار در حال پیش‌روی است، همچنان بیشتر از هرچیزی متکی بر کنش‌های فردی و روزمره‌ی زنانی است که در زندگی شخصی خود تلاش در عقب‌راندن قدم‌به‌قدم مرزهای حجاب اجباری دارند. 

نرگس در خانواده‌ی مذهبی مدرنی بزرگ شده و از لحاظ فکری به اصلاح‌طلبان و روشنفکران دینی نزدیک است و چادرش را سال‌ها پیش برداشته است. او در عرصه‌ی عمومی حجاب اسلامی را با پوشیدن مانتو و روسری رعایت می‌کند اما سعی می‌کند که حجابش بر اساس مد روز و با رنگ‌های زیبا باشد. در عرصه‌‌ی خصوصی اما او دیگر چندان التزامی به رعایت حجاب ندارد و در برخی فضاهایی که در آن احساس راحتی و امنیت می‌کند، روسری هم سر نمی‌کند. خودش مسئله‌ی حجاب را امر مهمی در زندگی‌اش نمی‌داند که بخواهد سرِ داشتن یا نداشتن آن بجنگد و معتقد است بخشی از فضایی که در رابطه با حجاب ساخته شده، تحتتأثیر رسانه‌ها است:

رسانه همیشه می‌خواهد این را جا بیندازد که خیلی از زن‌ها به‌خاطر حجاب تحت فشار و ظلم هستند ولی این، جا نمی‌افتد. چرا، ظلم هست ولی جنس جامعه چیزی نیست که این را ظلم بداند. یعنی حتی قشری هم که خیلی آگاهی دارد، با این حجاب کنار آمده و الان خیلی چیزهای دیگر را ظلم می‌داند.

از او می‌پرسم آیا این نوع نگاه برای این نیست که اغلب اوقات حداقلی از حجاب را داری و  بخشی از این مشکلاتِ زنانی که نمی‌خواهند به حجاب اجباری تن بدهند را تجربه نکرده‌ای؟ جواب می‌دهد:

من می‌فهمم که زن‌های دیگر به‌خاطر سرکوب‌ها و یا فضاهای ناامنی که از جانب اطرافیانشان داشته‌اند، نگاه متفاوتی به حجاب داشته باشند. یا شاید زنی باشد که به‌خاطر پوشش متفاوتش نتوانسته مثل من در یک جای دولتی استخدام شود. من کاملاً به او حق می‌دهم که همچنان حجاب برایش یک «مسئله» باشد. ولی می‌دانید برای اکثر دوستان من چه اتفاقی افتاده؟ در عرصه‌ی عمومی به یک حجاب حداقلی تن داده‌اند و نهایتاً وقتی که می‌خواهند وامی از بانک بگیرند، چون اولویتشان آن وام است، آن روز را مقنعه سر می‌کنند. در عرصه‌ی خصوصی هم که می‌شود، همهکار می‌شود.

نرگس می‌گوید که با همین حد از حجاب به صلح رسیده‌ و دیگر برایش موضوعیت ندارد که سر حجاب بجنگد. اما اگر از همین حد هم سخت‌تر بگیرند و مثلاً از فردا در محل کارش پوشیدن مقنعه اجباری شود، برایش خواهد جنگید؛ جنگیدنی که در دهه‌ها‌ی ۱۳۶۰و ۱۳۷۰ نهفقط زنان مذهبی‌ای مثل نرگس، بلکه زنان سکولار و چپ هم توان تصورش را نداشتند و مجبور شدند به آن تن بدهند.

 

چادرهای آستین‌دار، برنامه‌ی حکومت یا مبارزه‌ی زنان؟

مقاومت در برابر چهارچوب‌های سخت و آهنین تعیینشده برای حجاب منحصر به زنانی که می‌خواهند بی‌حجاب باشند یا زنانی که می‌خواهند حجاب کمتری داشته باشند، نیست. بخشی از تغییرات رخداده در چادر زنان مذهبی نیز حاصل مبارزه‌ی زنانی است که اگرچه معتقد به حفظ حجاب هستند، آن را در چهارچوب سفتوسختی که حضور اجتماعی را برای آنها دشوار و گاه ناممکن می‌کند، نمی‌پسندند و البته می‌خواهند که پوشش‌شان زیباتر هم باشد.

محبوبه، ۴۴ساله، دبیر دینی دبیرستان، یکی از همین زنان است:

من از اول چادر کشدار سر می‌کردم و روسری‌ام همیشه بیرون بود. مادرم هم همیشه می‌گفت روسری‌ات را بُکُن تو، ولی من چون دوست نداشتم چادر بچسبد به پیشانی‌ام، روسری‌ام همیشه جلویش بیرون بود. الان گاهی وقتی می‌خواهم خرید یا پیاده‌روی بروم، چادر آستین‌دار سر می‌کنم که جمع‌کردنش سخت نباشد.

برای لیلا، چهل‌ساله، کارمند اداره‌ی ثبتاحوال در زاهدان، ایجاد یک تغییر کوچک در نوع چادرش دشوارتر هم بوده است:

یکی از دوستانم یک عبایی با یک پارچه‌ی نازک دوخته بود، از این عباهایی که کامل جلویشان باز بود ولی مثل مانتوخفاشی‌ها بود. در واقع همان چادر بود ولی برایش دست درست کرده بود که خیلی شکل بهروزتری به آن داده بود و می‌توانستی آن را با یک شال بپوشی. من از این خیلی خوشم آمد. وقتی می‌رفتم سر کار برایم سخت بود که چادر مشکی را بخواهم نگه دارم. برای همین، من هم یکی از این چادرهای عبایی برای خودم گرفتم. اما همین، شروع یک سری حرف‌‌های تازه بود. می‌گفتند زشت است این را سرت می‌کنی. هرچه می‌گفتم با این حتی حجابم بیشتر هم رعایت می‌شود، می‌گفتند نه، این تحریک‌کننده است. از حرف‌هایشان این‌جوری می‌فهمیدم که این چادر عبایی من را شیک‌تر نشان می‌دهد و این بهزعم آنها تحریک‌کننده است. من اما مقاومت کردم و با همه‌ی فشارها دیگر همه‌جا همان چادر عبایی را می‌پوشیدم. نه اینکه بخواهم با آنها لج کنم، خودم واقعاً از این کار لذت می‌بردم. حس می‌کردم برای سال‌های زیادی، اصلاً از زندگی لذت نبرده‌ام و هر بار که بیرون رفته‌ام، بهجای اینکه لذت ببرم و نفس بکشم، فقط احساس خفگی کرده‌ام.

بیرونگذاشتن روسری و مقنعه‌های گاه رنگی و پوشیدن چادرهای آستین‌داری که به اسم چادر ملی، چادر لبنانی، چادر عربی و چادر قجری به بازار می‌آیند، از یک سو می‌تواند بخشی از برنامه‌های تبلیغاتی حکومت برای حفظ زنان چادری و محجبه باشد. اما اگر به قصه‌های درون زندگی این زنان نگاه کنیم، می‌بینیم که رواج آنها، بخشی از تلاش زنانی است که اگرچه نمی‌خواهند یا نمی‌توانند از چهارچوب‌های تعیینشده برای حجاب بیرون بروند، تلاش می‌کنند که همین حجاب را کاربردی‌تر کنند؛ زنانی که برای همین حد از تغییر هم گاه باید با خانواده‌ها و فضای مذهبی پیرامونشان بجنگند؛ جنگی که گاه پس از موفقیت در آن، توان رفتن به مرحله‌ی بعدی برای داشتن پوششی به اختیار و خواست خود را پیدا می‌کنند.

با وجود همه‌ی تغییراتی که در یک دهه‌ی اخیر در مسیر مبارزه با حجاب اجباری رخ داده، از کمپین‌های «آزادی‌های یواشکی» و «چهارشنبه‌های سفید» گرفته تا حرکت شجاعانه‌ی «دختران خیابان انقلاب» و گنجانده‌شدن مطالبه‌ی لغو حجاب اجباری در مطالبات برخی گروه‌های دانشجویی و کارگری، این مبارزه را همچنان می‌توان در زمره‌ی «ناجنبش‌‌های اجتماعی» محسوب کرد. ناجنبش، آن‌گونه که آصف بیات تعریف می‌کند، به تلاش‌های پراکنده‌ی جمعی متجسم در کنش‌های عادی زندگی روزمره گفته می‌شود که به اثرات پیش‌رونده‌ای فراتر از نیت آنی فعالان می‌انجامد و از رهگذر یک فرایند تصاعدی و ساختاری مطالبهکردن، شبیه پیش‌روی آرام عمل می‌کند.[3]

مقاومت زنان ایرانی در برابر حجاب اجباری نیز اگرچه بهصورت یک مطالبه‌ی جمعی و غیرقابلانکار در حال پیش‌روی است، همچنان بیشتر از هرچیزی متکی بر کنش‌های فردی و روزمره‌ی زنانی است که در زندگی شخصی خود تلاش در عقبراندن قدمبهقدم مرزهای حجاب اجباری دارند. کمپین‌هایی مثل «آزادی‌های یواشکی» و «چهارشنبه‌های سفید» در سال‌های اخیر توانسته‌اند با بازنمایی این کنش‌های فردی، زنان مخالف حجاب اجباری را در جزیره‌هایی جدا از هم کنار هم قرار دهند و دست‌کم نشان دهند که آنها در درخواست چنین مطالبه‌ای تنها نیستند. دختران خیابان انقلاب، به زنان این شجاعت را دادند که بهدنبال اقدامات رادیکال‌تری برای مبارزه‌ی خود باشند. حمایت برخی گروه‌های دانشجویی و کارگری از این خواسته و همچنین مشارکت فعالانه‌تر گروه‌ها و افراد مدافع حقوق زنان در مخالفت با حجاب اجباری، نقطه‌ی امیدی برای تشکیل یک شبکه‌ی همبستگی جمعی حول محور لغو حجاب اجباری است. با اینهمه، هنوز تا ایجاد یک جنبش اجتماعی که برنامه‌ی مشخصی برای لغو حجاب اجباری در ایران داشته باشد، فاصله‌ی زیادی داریم.

 

این گزارش در پرونده‌ی «حجاب اجباری: خشم، عادت، مقاومت» منتشر شده است. باقی مطالب پرونده را اینجا بخوانید.


[2] این گزارش حاصل مصاحبه با چهارده زن ۲۶ تا ۷۸ساله‌ است. دو نفر از این زنان چادری هستند. یک نفر دیگر قبلاً چادر به سر می‌کرده و حالا با حفظ اعتقاد به حجاب، فقط روسری به سر می‌کند. شش نفر از آنها قبلاً چادری بوده‌اند اما اکنون حجاب ندارند. یک نفر از این پنج نفر هنوز در برخی جمع‌های خانوادگی روسری به سر می‌کند. پنج نفر دیگر نیز که از خانواده‌های سکولار آمده‌اند، چالش‌هایشان با حجاب، از زمان ورود به جامعه شروع شده است. یکی از این پنج‌ نفر در دوره‌ی کوتاهی حجاب بر سر می‌کرد. یکی از مصاحبه‌شوندگان نیز فرد ترنس‌جندری است که با بدن منتسب به زنان متولد شده و سپس عمل جراحی تأیید جنسیت داشته است. مصاحبهی ما درباره‌ی دوره‌‌ی قبل از این عمل جراحی است که در ایران مجبور بود بهخاطر انتساب به بدن زنانه، حجاب داشته باشد. از این جمع چهاردهنفره، شش نفر در ایران زندگی می‌کنند و هشت نفر دیگر طی دهه‌های ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۰ ایران را ترک کرده‌اند. تمامی مصاحبه‌شوندگان تحصیلات لیسانس و بالاتر دارند و سه نفر از آنها ــ مهرانگیز کار، زینب پیغمبرزاده و محیا استوار ــ پژوهش‌هایی درباره‌ی حجاب انجام داده‌اند. اگرچه گفت‌وگو با این چهارده نفر نمی‌تواند تصویر کاملی از تجربه‌ی زنان ایرانی در رابطه با حجاب ارائه کند، تلاش کرده‌ام با نشستن پای صحبت‌های زنان بلوچ، ترک، همجنسگرا، دوجنسگرا و ترنسجندر که تجربه‌ی زندگی در شهرهای مختلف ایران را داشته‌اند، بخش کوچکی از این تجربه‌های کمترشنیدهشده را گردآوری کنم.

[3] آصف بیات (۱۳۹۰) زندگی همچون سیاست. ترجمه‌ی فاطمه صادقی. ص۱۳۰.

بهای آسودگی در نظام‌های تمامیت‌خواه؛ مروری بر زندگی چِسواو میوُش و کتاب «ذهن دربند»

هرمز دیّار

در اوایل ورود آنتن‌های ماهواره‌ای به ایران تعداد انگشت‌شماری از این نعمت نورسیده بهره‌مند بودند. یادم است آن وقت‌ها چند بار که به خانه‌ی یکی از این دوستانِ برخوردار ‌رفتیم، نمی‌دانم میزبان چه در سیمای ما می‌دید که بی‌درنگ کانال را عوض می‌کرد و شبکه‌ای مثل نشنال جیوگرافیک، یا به‌قول ما ایرانی‌ها، «راز بقا» را می‌آورد. بااین‌حال، وقتی به میزبان ارجمند خاطرنشان می‌کردیم که «آخر ما هم دلی داریم» آرام می‌گرفت و دوباره همان کانال قبلی را می‌‌آورد.

طبیعی است که در فضای سیاسی کشورهایی مانند ایران، خلوت و جَلوت، یا سپهر خصوصی و عمومی افراد، تفاوت چشمگیری باهم دارد. با وجود این، شواهد تاریخی نشان می‌دهد که این ماجرا بیشتر معضلی فرهنگی و ریشه‌دار است و نه صرفاً نمودی از فضای سیاسی در برشی معین از تاریخ.

برای نمونه، کنت دو گوبینو (۱۸۱۶-۱۸۸۲)، نویسنده و دیپلمات مشهور فرانسوی، که سال‌ها در ایران زیسته، در کتاب سه سال در ایران در وصف ایرانیان می‌نویسد:

اگر شما یک ربع ساعت با یک ایرانی صحبت کنید، خواهید دید که چند مرتبه می‌گوید: «ان‌شاءالله، ماشاءالله… » و چنانچه بخواهد عبارات و کلماتی چند از قرآن بیان نماید… هنگام ادای این کلمات باد در گلو می‌اندازد و حروف عربی را با مخرج اصلی ادا می‌کند و یک‌نوع حال تفکری به او دست داده، به‌طوری با خضوع چشم به آسمان می‌اندازد که شخص تصور می‌نماید وی یکی از مقدسین است. ولی در میان هر بیست نفر که با این خلوص نیت‌ ظاهری اظهار قدس و ورع می‌نمایند مشکل بتوان یک نفر را یافت که باطناً هم چنین خلوص نیت و قدس و ورعی داشته باشد.

او در ادامه می‌افزاید:

و عجب در این است با اینکه تمام ایرانیان از این موضوع اطلاع دارند و می‌دانند که این اظهار تقدس، صُوری است و باطنی نمی‌باشد، با این وصف به‌روی خودشان و دیگران نمی‌آورند. گویی این ملت بزرگ به‌موجب یک نوع پیمان معنوی یا مرموز موافقت کرده است که متفقاً این ریاکاری را بپذیرد.[1]

هرچند نظر گوبینو نژادبنیاد است و خالی از اغراق و تعمیم نیست، اما رگه‌ای از حقیقت در خود دارد. گوبینو در کتابی دیگر با نام مذاهب و فلسفه‌ در آسیای وُسطی به‌سراغ معضلی مشابه در میان اهالی آسیای میانه و ایران می‌رود و آن پوشیده‌داشتنِ عقیده یا «کِتمان» است. او ضمن نکوهش کِتمان می‌نویسد: «اروپایی سکوت عمدی و کتمان عقیده را نمی‌پسندد و چنین عملی را دروغ‌گفتن و از اعمال شرم‌آور محسوب می‌دارد و از آن به شدت پرهیز می‌کند. برعکس، آسیایی به چنین عملی افتخار دارد … .»[2]

ده‌ها سال پس از انتشار نسخه‌ی فرانسوی کتاب مذاهب و فلسفه‌ در آسیای وُسطی، در میانه‌ی سده‌ی بیست میلادی، کتاب گوبینو به دست یکی از نویسندگان نکته‌سنج اروپا افتاد. نویسنده‌ی یادشده کتاب را با حیرت خواند و برخلاف گوبینو، از ملاحظه‌ی شباهت‌های «کتمان» با عادت‌های رایج در کشورهای اروپای شرقی و مرکزی ــ کشورهایی که استالینیسم به‌تازگی به آن راه یافته بود ــ سخت شگفت‌زده شد.

او، یعنی چِسواو میوُش (۱۹۱۱-۲۰۰۴) به‌قدری از مبحث کتمان متأثر شد که یک فصل از کتاب مشهور خود ذهن دربند (The Captive Mind) را به آن اختصاص داد. میوُش در ذهن دربند، که بسیاری آن را هم‌ردیف ظلمت نیمروز آرتور کستلر و ۱۹۸۴ جورج اورول می‌دانند، به‌تفصیل نشان داد که چگونه روشن‌فکران اروپای شرقی و مرکزی با استفاده از «بندبازی ذهنی» خود را با نظام‌های تمامیت‌خواه وفق می‌دهند. در چشم‌اندازی فراخ‌تر، موضوع کتاب، «ضربه‌پذیری ذهن سده‌ی بیستم در برابر آیین‌های اجتماعی-سیاسی و آمادگی آن برای تن‌دردادن به ترور توتالیتاریستی به‌خاطر آینده‌ای موهوم» است.[3]

میوُش در اصل شاعر بود. شاعری اهل لهستان. کشوری که داغ آشویتس را بر پیکر داشت. سرزمینی که در جنگ جهانی دوم شش میلیون، یعنی هفده‌درصد از جمعیت خود را از دست داد. قلمرویی از اروپای شرقی که در میان آلمان نازی و شوروی استالینیستی به‌سختی مچاله شد.

میوُش در دهکده‌ای در حومه‌ی ویلنیوس به دنیا آمد. زادگاهش در آن موقع گوشه‌ای از لیتوانی بود. شهری که بعداً اکثر اهالی‌اش به دست نازی‌ها به قتل رسیدند یا به سیبری تبعید شدند. یا آنکه توسط روس‌ها در اراضی غربی اسکان داده شدند. ویلنیوس در کودکی و جوانی میوُش به لهستان ضمیمه شد و امروزه دوباره به دامان لیتوانی بازگشته است. خانواده‌ی میوُش از دودمان نجبا اما تنگ‌دست بودند. اغنیایی تهی‌دست‌شده که در عُرف لهستان آن روزگار اینتلیجنتسیا (intelligentsia) یا طبقه‌ی روشن‌فکر نامیده می‌شدند. اینتلیجنتسیا با مفهوم امروزین روشن‌فکر تفاوت داشت. در آن بخش از اروپا، اینتلیجنتسیا مترادف بود با اشرافیتِ فقیرشده یا طبقه‌ی متوسط روبه‌پایین.[4]

 با شروع جنگ جهانی اول، میوُش کوچک و خانواده‌اش، سال‌ها خانهبهدوش شدند. پدرش مهندس راه‌وساختمان بود و برای ارتش تزار جاده و پل می‌ساخت و آنان مجبور بودند که دائم با او از جایی به جای دیگر بروند. این بی‌ثباتی، این حس ناخودآگاه که همه‌چیز موقتی است، سبب شد که در دوران پختگی، تاریخ را امری سیال و مجموعه‌ای از سردرگمی‌های بی‌وقفه بپندارد.[5]

در نوجوانی، به‌سبب عقاید افراطی یکی از خویشان، رگه‌ای از یهودستیزی در او پدیدار شد. اما رخدادی کوچک عقیده‌اش را نسبت به یهودیان دگرگون ساخت. دوازده‌ساله بود که روزی در مدرسه، معلم فرانسه‌اش متوجه دوشاخه‌ی تیروکمانی شد که از جیب پسرک بیرون زده بود. میوُش در پاسخ معلمش که از او پرسیده بود با این می‌خواهی چه کار بکنی، گفت: «یهودی‌ها را بزنم.» میوُش می‌گوید: «معلم با شنیدن این حرف، چشمانش را تنگ کرد و چنان با سردی نگاهم کرد که گویی به حیوانی می‌نگرد. از خجالت مثل لبو سرخ شدم. خلع سلاحم کرد.»[6]

در دانشگاه اما این بخت را یافت که با گروه‌های مختلف و از جمله یهودیان، هم‌نشین باشد. آنها در کافه‌تریای دانشگاه محفل کوچکی از شاعران آینده را تشکیل دادند. پیشینه‌ی خانوادگی آنها متفاوت بود اما همگی در یک چیز شریک بودند؛ همه‌شان از اینتلیجنتسیا برآمده بودند، اما هوای دیگری در سر داشتند.

«ما از اینتلیجنتسیا برآمده ولی علیه آن عصیان ورزیده بودیم؛ زیرا اینتلیجنتسیا بیشتر به گذشته معطوف بود تا آینده. از برخی جهات، می‌شد ما را با پسران نخستین خانواده‌های فقیرشده‌ی جنوب در ایالات متحده مقایسه کرد.»[7]

در دوران جوانی و دانشجویی، برخلاف جوانان کاتولیک‌مذهب هم‌روزگارش اسیر باورهای یهودستیزانه نشد، سهل است، یک ‌بار در دانشگاه سپر بلا شد و خود را در میان دانشجوی یهودی و کسانی که قصد زدن او را داشتند، حائل کرد.[8]

او اغلب می‌گفت لهستانی‌ها، لیتوانیایی‌ها، یهودیان و روس‌ها می‌توانند با هم با صلح و صفا زندگی کنند؛ کما اینکه دوستیِ صمیمانه و دیرینش با جوزف برودسکیِ روس و توماس ونکلووایِ لیتوانیایی مؤید این امر بود. در سال ۱۹۳۴، پس از فراغت از دانشگاه، سفری به فرانسه رفت و به‌شدت تحت‌تأثیر یکی از خویشان پدرش، اسکار میوُش، قرار گرفت. اسکار پیمبروار پیش‌بینی کرد که در سال ۱۹۳۹ جنگ جهانی دیگری در خواهد گرفت و پنج سال طول خواهد کشید اما او (چِسواو) زنده خواهد ماند.[9]

پیشگویی اسکار درست از آب درآمد. میوُش از جنگ جهانی دوم جان به در برد. اما حوادث جنگ زخم عمیقی بر روان او باقی گذاشت. او زنده مانده بود اما همین زنده‌بودن مایه‌ی عذابش بود. درنتیجه، برای کشتگان قیام ورشو مرثیه‌هایی سرود و در سال ۱۹۴۵ با سرودن شعری با نام «تویی که نمی‌توانم نجاتت دهم» کشتار آنان را به سوگ نشست. بااین‌حال، کابوس جنگ دست از سرش برنمی‌داشت و چنانچه به یکی از دوستانش گفته بود، برای تخلیه‌ی فشارهای روحی، به نگارش رمان قبضه‌ی قدرت دست بُرد. او در مجموعه‌ی سخنرانی‌هایی که ‌سال‌ها بعد ایراد کرد و تحت عنوان شهادت شعر به چاپ سپرد با الهام از کتاب دوزخ کمدی الهی نوشت: «آنچه در لهستان روی داد، رویارویی شاعر اروپایی با دوزخ سده‌ی بیستم بود؛ نه با حلقه‌ی اول دوزخ، که با حلقه‌ای بسیار ‌ژرف‌تر.»[10]

پس از پایان جنگ، کشورهای اروپای شرقی، یکی پس از دیگری، به زیر مهمیز حکومت کمونیستی درآمدند. آنها از ترس عقربِ نازیسم به مار استالینیسم پناه برده بودند. در این کشورها ــ که میوُش دموکراسی‌های خلق می‌نامد ــ نازی‌ها بافتار نظم اجتماعی سابق را از هم گسسته بودند. به‌ناچار مردم اروپای شرقی طالب نظم نوینی بودند که درعین‌حال نسخه‌ی بدلِ رژیم شوروی نباشد. در چنین شرایطی «وقتی به چیز دیگری امید نمی‌توان بست، انسان لاجرم به چنین توهّماتی می‌آویزد.»[11]

اما نظام کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی کارکشته‌تر از قبل عمل کرد. اینک تا اندازه‌ای مهندسی به جای ارعاب نشسته بود. استالین سال‌ها قبل در جمع نویسندگان شوروی، آنان را «مهندسان روح» خوانده بود. جولین بارنز، نویسنده‌ی بریتانیایی، در کتاب هیاهوی زمان پرسش جالبی را پیش می‌نهد: «خود مهندسان را چه‌کسی مهندسی می‌کند؟»[12]

ذهن توده‌ها در ممالک تازه فتح‌شده‌ی اروپای شرقی می‌بایست مهندسی می‌شد. اما ابتدا ذهن خود مهندسان باید از نو برنامه‌ریزی می‌شد. درعین‌حال، فرایند مهندسیِ ذهن نوعی فرسایش آرام حقیقت بود. فرسایش حقیقت معمولاً با مصالحه‌های جزئی شروع می‌شد. جمله‌ای در اینجا و کلمه‌ای در فلان‌جا. یعنی هر عبارتی که ممکن بود روس‌ها را خشمگین سازد حذف یا عوض می‌شد. و وقتی نویسنده این را قبول می‌کرد نوعی سانسور درونی را باب می‌کرد و خودش را نیز سانسور می‌کرد.

به‌قول میوُش در این مرحله ــ ابتدای استقرار حکومت‌های کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی ــ نویسندگان لهستانی تا حدی مثل باکره‌ها عمل می‌کردند؛ آنها مشتاق اما خجول بودند. آنان در بیان سخنان عمومی‌ خود بسیار محتاط و حساب‌شده عمل می‌کردند. اما نظام هم در ابتدا اصراری به اقرار صریح به مرام کمونیستی و عضویت در حزب نداشت. هنوز زود بود. در این مرحله آنچه اهمیت داشت صحبت‌های نویسندگان و روشن‌فکران نبود. نظام به اسامی آنان نیاز داشت تا دلیلی باشد بر اینکه حکومت از حمایت قاطبه‌ی نخبگان فرهنگی برخوردار است.[13]

این آسان‌گیری در حوزه‌ی رمان‌نویسی نیز دیده می‌شد. در کشورهای تازه‌فتح‌شده‌ی اروپای شرقی، کارگزاران حزب کمونیست از همان ابتدا رئالیسم سوسیالیستی را ترویج نکردند. هنوز وقتش نرسیده بود. حتی اسمی از آن نمی‌بردند که مبادا نویسنده یا هنرمند بیمناک شود. همان گونه که به دهقانان لهستان وعده‌ی دروغین دادند که در آنجا خبری از «مزارع اشتراکی» نخواهد بود.

به این ترتیب، مسئولان حزب اجازه دادند که نویسندگانْ رمان‌هایی با همان مضامین سابق بنویسند. نهایت اینکه بر قهرمان داستان، به جای ردای کشیشی، کت چرمیِ کمونیستی بپوشانند.[14] البته اگر از نویسنده‌ای خطایی هم سر می‌زد او را سرزنش می‌کردند اما این انتقادها به زبانی ترغیب‌آمیز بازگو می‌شد. به‌هرحال، نویسنده‌ی ما تازه‌کار بود و به آموزش نیاز داشت. شاید هم مثل نویسنده‌ای که میوُش او را «بتا»[15] می‌نامد خمیره‌ی یک نویسنده‌ی کمونیست را در خود داشت. بتا از اردوگاه‌های نازی جان به در برده بود. اعضای حزب به‌دقت او را وارسی کرده بودند و گوهری گرانبها در وی یافتند؛ نفرت ناب! بتا آدم اثرپذیری بود. هر‌چه بیشتر از نظریه‌ی لنینیستی-استالینیستی می‌خواند بیشتر باور می‌کرد که این همان چیزی است که دنبالش بوده. نفرتش مانند رودخانه‌ی پرآبی بود که بیهوده هرز می‌رفت. چه کاری آسان‌تر از اینکه آن را به مسیری بیندازد که آسیاب‌های حزب را بچرخاند. وه چه آسودگی خاطری! نفرت سودمند در خدمت جامعه!

بتا ماتریالیسم دیالکتیک را آرام جان خود یافت. دیری نگذشت که کتابی تازه نوشت و نتیجه گرفت که مسیحیت برابر سرمایه‌داری است و سرمایه‌داری معادل با هیتلریسم. اندک اندک چاشنی ژورنالیسم را نیز به نوشته‌هایش افزود و زهر خود را در پیکر سرمایه‌داری، یعنی هرآنچه در ورای امپراتوری شوروی بود، خالی کرد. حتی ظاهرش عوض شد. میوُش می‌نویسد:

آخرین بار در سال ۱۹۵۰ دیدمش. نسبت به روزهای قبل از دستگیری‌اش توسط گشتاپو کلی تغییر کرده بود. کم‌رویی و تواضع تصنعی‌ سابقش زائل شده بود. او که روزگاری با کمری خمیده و سری افتاده راه می‌رفت حالا مثل شاخ شمشاد و با اعتمادبه‌نفس قدم بر می‌داشت… در آن موقع دیگر تبلیغات‌چی معروفی بود.[16]

***

آرام‌آرام و هم‌سو با برنامه‌ی مرکز (شوروی) وقتش رسید که لگام نویسندگان را سفت‌تر در دست بگیرند و از آنها بخواهند که باور خود به «ایمان جدید» (کمونیسم) را علنی نمایند. یعنی دست به‌نوعی خودانتقادی بزنند. در جمع افراد یا در کتاب‌های خود، از گذشته‌شان و از اینکه مارکسیست نبوده‌اند افسوس بخورند و به‌اصطلاح عیسوی، اعتراف کنند. حتی به نویسنده‌ای که میوُش او را «آلفا» می‌نامد، محرمانه سپردند که علیه واتیکان سخنرانی کند. سپس از او دعوت کردند که به مسکو برود و او نیز در بازگشت کتابی در مورد «مرد اهل شوروی» را منتشر ساخت. کسی که بعدها همکارانش او را «روسپی ارجمند» نامیدند.

به هر روی، وقتی لگام بر گُرده‌ی نویسندگانْ خوش نشست، وقت عضویت در حزب، امضاکردن اعلامیه‌های سیاسی، عضویت در کمیته‌ها و سفر به سراسر کشور و سخنرانی در تالارها، باشگاه‌ها و «خانه‌های فرهنگ» فرا رسید.[17]

 البته این همه جانفشانی بی‌اجر و مزد نبود. اینک نویسنده و روشن‌فکر ما در ویلای زیبای خود می‌زیست. در این مرحله، دیگر هنر اصلی او نه نویسندگی که کتمان یا بندبازی ذهنی بود. نوعی بازیگری که نتیجه‌ی سوداهای فردی از یک سو و لذات حسی «ایمان جدید» از سوی دیگر بود. این بازیگری، این نوع بندبازی ذهنی، این جور کتمان، در تمام مظاهر زندگی نویسنده و روشن‌فکر رسوخ می‌کرد. مثلاً در حضور دیگران، او وانمود می‌کرد که چقدر هنرهای رسمی مورد تأیید حزب با سلیقه‌ی شخصی او در معماری وفق دارد. اما در خلوتِ منزل خویش، او یکسره تغییر می‌کرد. در خانه‌اش تابلوهای بورژوایی دیده می‌شد و نوای صفحه‌هایی از موسیقی مدرن به گوش می‌خورد. در اروپای شرقی و در لهستان آن روزگار جهان اورولی دیگر افسانه نبود و «کُنج خلوت»، کیمیایی بسیار باارزش بود. البته هنوز زمان آن نرسیده بود که در هر خانه‌ای یک دوربین کار بگذارند. به این خاطر روشن‌فکر ما به رادیوهای بیگانه گوش می‌داد و کتاب‌های خوب هم می‌خواند و ای‌بسا اگر ماهواره‌ای هم می‌داشت شبکه‌های غربی را تماشا می‌کرد. البته، و به‌قول میوُش: «این همه مشروط بر آن است که در منزل تنها باشد، چون به محض آنکه مهمانی فرامی‌رسد، صاحب‌خانه نقش خود را از سر می‌گیرد.»[18]

بدین ترتیب نظام حاکم، آرام‌آرام طوق بندگی را در کشورهای اروپای شرقی بر گردن «مهندسان روح» افکند و آنان نیز آهسته‌آهسته در دامی که نظام تمامیت‌خواه برای آنها گسترده بود فرو لغزیدند.

اما چه می‌شد کرد؟ به‌بیان دیگر، روشن‌فکران و نویسندگان چه می‌توانستند بکنند تا چنین در تله‌ی حزب گرفتار نشوند؟

میوُش می‌نویسد: «اغلب با خود فکر می‌کردم که یک لغزش جزئی از هنر چه شکلی است. لغزشی که می‌شد با توجه‌کردن به فرمان درون از آن جلوگیری شود. اما «ایمان جدید» با امتناع از به‌رسمیت‌شناختن هنر بی‌غرض، این فرمان درونی را خاموش ساخت.»

در واقع، میوُش پادزهر کِتمان یا بندبازی ذهنی را گوش‌دادن و اطاعت از «فرمان درون» می‌داند. او در جای دیگر می‌نویسد: «آدم نوآور، انتخابی جز اعتمادکردن به فرمان درون ندارد و همه‌چیز را به‌خاطر بیان حقیقت به خطر می‌افکند.»[19]

بدین ترتیب، همان‌طور که واتسلاو هاول کلید رهایی مردم را زیستن در «دایره‌ی حقیقت» می‌دانست میوُش نیز علاج کار را «بیان حقیقت» و توجه به فرمان درون می‌‌شمرد.

برخی از روشن‌فکران و نویسندگان اما به‌دنبال آسودگی خویش بودند. و این آسایش در گرو آن بود که هویت خود را به‌قدری ساده کنند که با خواسته‌های حزب هم‌نوا و مطابق شود. یک سازش (حذف یک جمله، امضای یک اعلامیه، نوشتن نقد بی‌ضرری بر سرمایه‌داری،…) به سازش دوم و سوم منجر می‌شد تا سرانجام نویسنده ــ با آنکه ممکن بود تمام حرف‌هایش ظاهراً منطقی باشد ــ دیگر هیچ وجه مشترکی با یک آدم زنده نداشته باشد. این است جنبه‌ی وارونه‌ی دیالکتیک. این است بهایی که فرد در قبال آن آسودگی ذهنی‌ می‌پردازد که دیالکتیک به او ارزان می‌دارد.[20]

میوُش تمام این تحلیل‌های ناب را در سال ۱۹۵۱ پس از کوچیدن به پاریس نگاشت و در کتابی با عنوان ذهن‌ دربند منتشر کرد. ذهن دربند بلافاصله به زبان‌های دیگر ترجمه شد و نام میوُش را پرآوازه ساخت. ذهن‌ دربند در کنار انسان طاغی کامو یکی از دقیق‌ترین انتقادات از مارکسیسم شمرده شد. دوایت مک‌دونالد گفت که «غیر از خاستگاه‌های تمامیت‌خواهی هانا آرنت … کتابی سراغ ندارم که به این ظرافت به وارسی ذهنیت توتالیتر پرداخته باشد» و کارل یاسپرس آن را یک «سند پراهمیت تاریخی» نامید. و بالاخره آلبرت اینشتین به میوُش، به یُمن انتشار این کتاب، تبریک گفت.[21]

در لهستان، و بهرغم ممنوعیت، ذهن دربند دست‌به‌دست می‌شد. حتی لخ والسا، رهبر جنبش همبستگی لهستان، یکی دو مرتبه به‌خاطر توزیع این کتاب در میان مردم بازداشت شد. ذهن دربند توانست ذهن بسیاری از نویسندگان و روشن‌فکران را در لهستان و دیگر کشورها از بندِ خودپذیرفته برهاند. میوُش به نمادی از مقاومت فرهنگی تبدیل شده بود و بعضی او را رهبر معنوی جنبش همبستگی لهستان می‌دانستند.

در دسامبر ۱۹۸۰، از بنای یادبود کارگران کشتی‌سازی گدانسک ــ زادگاه جنبش همبستگی لهستان ــ که در سال ۱۹۷۰ کشته شده بودند ، پرده‌برداری شد. روی سنگ یادبود دو قطعه‌ی ادبی حک شده بود. یکی از آنها شعری از میوُش بود:

«ای که به آدمی ساده زده‌ای آسیب،

ایمن مباش! زیرا شاعری می‌سپارد به یاد.»

دیگری جمله‌ای بود از مزامیر داود: «خداوند به مردمش نیرو می‌بخشد.»

سال بعد وقتی میوُش، پس از سی سال دوری و تبعید از وطن، به لهستان باز گشت به دیدن بنای یادبود رفت. در استقبال از او، کارگران و اعضای جنبش همبستگی، پرچم بزرگی را در هوا برافراشته بودند. روی آن نوشته شده بود: «مردم به شاعر خود نیرو می‌بخشند.»

 


[1] کنت دو گوبینو. سه سال در ایران. ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری، تهران: نگارستان کتاب (1385)، صص ۹-۱۰.

[2] کنت دو گوبینو. مذاهب و فلسفه در آسیای وسطا. ترجمه‌ی م. ف. (علی‌محمد فره‌وشی)، بی‌جا، بی‌تا، ص۱۴.

[3] مجموعه مقالات از نویسندگان مختلف (۱۳۸۹) چند گفتار درباره‌ی توتالیتاریسم. ترجمه‌ی عباس میلانی، تهران: نشر اختران، ص۵۲.
عباس میلانی سه فصل از نُه فصل کتاب ذهن دربند را به فارسی برگردانده است. در این مقاله، مطالب نقل‌شده از سه فصل اول به همین ترجمه و موارد مربوط به سایر فصول به ترجمه‌ی انگلیسی کتاب با عنوان The Captive Mind ارجاع داده می‌شود.

[4] Czesław Miłosz (1955) The Captive Mind. Translated from the Polish by Jane Zielonko, New York: Vintage Books, p. 136.

[5] Czesław Miłosz (1981) Native Realm: A Search for Self-Definition. Translated by Cathrine S. Leach, Berkeley: University of California Press, p. 41.

[6] Native Realm, p. 96.

[7] The Captive Mind, p. 137.

[8] Andrzej Franaszek (2017) A Biography: MIŁOSZ. Cambridge: Harvard University Press, p. 87-88.

[9] Native Realm, p. 172-182.

[10] Czesław Miłosz (1983) The Witness of Poetry. Cambridge: Harvard University Press, p. 79.

[11] چند گفتار درباره‌ی توتالیتاریسم (از کتاب ذهن دربند)، ص۵۶.

[12] جولین بارنز. هیاهوی زمان، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، تهران: چشمه (۱۳۹۵)، ص۴۸.
(با اندکی تغییر)

[13] The Captive Mind, p. 95.

[14] Ibid, pp. 100-101.

[15] در کتاب ذهن دربند از چهار نویسنده‌ی لهستانی با نام‌های مستعارِ آلفا، بتا، گاما و دلتا یاد می‌شود و میوُش به هر یک از آنها فصلی را اختصاص داده است. اسامی واقعی آنها به‌ترتیب، یرژی آندریِوسکی، تادئوش بوروفسکی، یرژی پوترامنت و کنستانتی ایلدفونس گاوچینسکی است.

[16] Ibid, pp. 120-123.

[17] Ibid, pp. 101-104.

[18] چند گفتار درباره‌ی توتالیتاریسم (از کتاب ذهن دربند)، صص۱۲۲-۱۲۳.

[19] The Captive Mind, pp. 123-208.

[20] Ibid, p. 105.

[21] A Biography: MIŁOSZ, p. 305.

بر باد رفتن امیدها به عضویت سریع سوئد و فنلاند در ناتو

نمایندگان سوئد و فنلاند روز دوشنبه درباره بن‌بست در روند عضویت در ناتو با مقامات ترکیه گفت‌وگو کردند ولی به حل موانع موجود قبل از اجلاس سران ناتو در هفته آینده امید چندانی نیست.
EnglishGermanPersian